من مست و تو دیوانه ( یا برعکس؟!)

این سعید یه وقتایی خیلی emailهای بامزه می‌فرسته.
این رو چند روز پیش فرستاده بود، ولی امروز که این Bitwised Phenomena: رو دیدم یهوویی یه ندایی اومد و گفت: «ایبراهوم، تو بیا این رو پست به‌کن»:

یه بابایی در هنگام رانندگی، جلوی یه تیمارستان پنچر شد و شروع کرد به تعویض لاستیکش (البته لاستیک ماشینش).
وقتی چرخ پنچر رو در آورد و پیچ‌ها رو روی زمین گذاشت، یه ماشین دیگه از کنارش رد شد و باعث شد پیچ‌ها بیفتن توی جوب و آب ببرتشون Raised Eyebrow

این رفیقمون هم موند که چی‌کار کنهI dont know، آخر هم راهی به ذهنش نرسید، در ماشینش رو قلفNerd کرد و راه افتاد که بره چندتا پیچ بخره.

در همین حال یکی از دیوانه (دیوونه)های تیمارستان که داشت صحنهNerd رو می‌دید، صدا زد و گفت: آقای برادر، بیا این درخت رو بخور، نه ببخشید، گفت بیا از این 3 چرخ دیگه، یکی یه پیچ باز کن، ببند به این چرخت، حداقل تا مغازه‌ی پیچ‌فروشیBig Grin با ماشین برو!!!
این رفیقمون هم که «این حرف که در بادی امر زیاد بی‌جا و بی‌معنی به‌نظرش می‌اومد، کم-کم وقتی درست اون رو در زوایا و خفایای خاطر و مخیله‌اش نشخوار کرد، معلوم شد که آن‌قدرها هم نامعقول نیست و نباید سرسری بگیرتش»(TM)، همین‌کار رو کرد.

آخرش که کارش تموم شد، دلش طاقت نیاورد و از دیوونهه پرسید: «خیلی ایده‌ی جالبی بود، عجیب نیست که تو رو توی تیمارستان نگه می‌دارن!؟»

دیوونه‌ نگاهی کرد و گفت: «هی نوزو تو ماچ»، نه ببخشید اون مال پدرخوانده بود، دیوونه لبخندی زد و گفت:

خوب من اینجام چون دیوانه‌ام، ولی احمق که نیستم!!!

هشدارهای پلیسی!!

این محمد هم چشماش خوب کار می‌کنه ها...

از وسط روزنامه‌ها ببین چی پیدا کرد:

image

حافظ

چند(ین) سال پیش بود، رفته بودم برای کار پشتیبانی پیش یکی از مشتری‌ها.
وقتی توی نگهبانی منتظر هماهنگی بودم، چشمم خورد به یه مصرع از حافظ که زیر شیشه‌ی میز نگهبان بود: 

image

 گویند سنگ لعل شود در مقام صبر 

پیش خودم گفتم: ای بابا، از حافظ بعید بود یه همچین شعر پشت کامیونی بگه‌ها..

آخه برادر من، گفتن که با صبر مشکل‌ها حل می‌شه، اما آخه نگفتن چه‌قدر باید صبر کنی که... بعضی وقتی واقعا صبر ایوب هم برای رفع یه‌سری مشکلات کمه.
این هم از اون حرف‌هاست‌ها...
از همونایی که نمی‌شه، ولی اگه بشه چی می‌شه*!!!
خلاصه کلی حالم گرفته شد.

تا این‌که یه بار گفتم یه سری به دیوانش بزنم، ببینم آخه چی شد که یه همچین شعر درپیتی سرود.

شعر رو پیدا کردم، مصرع دوم رو که خوندم خشک شدم!!!!!!
شروع کردم به بع بع کردن ...

image

         آری شود، ولیک به خون جگر شود

=============================================================

* آقای رفیعی، معلم علوم کلاس دوم راهنمایی‌مون، می‌گفت:
یه بابایی نشسته بود کنار دریا، داشت یه قاشق-یه قاشق از تو ظرف ماستش، ماست می‌ریخت تو آب و هم می‌زد.
ازش پرسیدن چه می‌کنی؟ گفت دوغ درست می‌کنم!!
گفتن: آخه این‌جوری که نمی‌شه!!
گفت: می‌دونم نمی‌شه، ولی اگر بشه چی می‌شه...!!! می‌شه همه‌ی دنیا رو باهاش دوغ داد!!!

یکی در میون منگولتینا

Some people don't know what to do when their belief system collapses.

Colonel Isaac Johnson-Shooter [2007]

Well, I guess I'm one of them . Striaght Face

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…

آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

یه لینک با مزه!

به مناسبت رفع فیلتر از youtube، این‌رو ببینید:

بامزه‌است!

90 یا 100!!

این عادل شمشیرو از رو بسته‌ها....

نمی‌دونم چرا برای اولین بار ناخودآگاه دستم رفت به هرچی گوشی تو خونه بود و باهاشون SMS فرستادم براش!!

ای وای در این دیر فنا خستگی ما

      چیزی نبود جز غم دلبستگی ما

ما جمله اسیران من و مایی خویشیم

      این‌جاست همه علت صد دستگی ما

سخت!

بعضی‌وقت‌ها چه‌قدر سخته که کسی رو پیدا نکنی که یه‌چیزی بهش بگی!

از اون سخت‌تر اینه که به یکی بخوای یه‌چیزی بگی ولی نتونی!

از اون‌هم سخت‌تر اینه که ندونی چی می‌خوای بهش بگی!

 

حالا که فکر می‌کنم می‌بینیم اصلا کلا زندگی سخته‌ها...

یزید!

به نظرتون این داداشمون رفیقه یزید بوده که داره این‌جوری از دستش گلگی می‌کنه !؟

yy

حالا این هیچی، به‌نظرتون یزید اینو ببینه جوابش باید چی باشه!

الف) شرمنده، جوونی کردم؟!
ب) نفهمیدم!؟
ج) رفیق ناباب؟!
د) جبران می‌کنم!؟!

شایدم اصلا این منظورش از یزید، اسم عام بوده، نه خاص!؟!؟

فردا (یعنی تا ساعاتی دیگه) برای بار چهارمه که ماشین رو می‌خوام برای این اشکالش ببرم نمایندگی!
اشکالش اینه که وقتی خیس می‌شهBig Grin چراغ موتور (انژکتور؟) روشن می‌شه و موتور کارای عجیب-غریب می‌کنه.
یا دور موتور از 1.5 بالاتر نمی‌ره، یا می‌ره بالا و از 1.5 پایین‌تر نمی‌آد!!
یا این‌که هی بالا پایین می‌ره و نوسان می‌کنه.
هربار هم یه چیزی می‌گن، سنسور اکسیژن؟!\ درچه‌ی گاز؟! ...
با این‌که ماشین سیستم کامپیوتری داره و با دستگاه عیب و ایرادش مشخص می‌شه، اما من خیلی با این نکته که چرا متوجه نمی‌شن اشکال چیه گیر ندارم بیشتر دلم از جای دیگه خونه....
بذار بقیه‌ی داستان دفعه‌ی قبل رو تعریف کنم:

تا اون‌جا گفتم که بالاخره با محمد رفتیم باتری خریدیم. باتری رو که بردم تعمیرگاه، خیلی شلوغ-پلوغ بود، هرکی-هرکی بود، منم باتری رو از ماشین پیاده کردم و بردم تو تا دم‌در اون سالنی که ماشین‌ها اون‌جا بودن. انصافا هم خیلی سنگین بود.
تا رسیدم اون‌جا گفتم بابا یکی بیاد این‌رو از من تحویل بگیره...
چشمتون روز بد نبینه، یهویی یکی فریاد کشان اومد که ....
- «آهاااای چرا این‌رو آوردی این‌جا... حراست، حراست، باید این‌رو ببری اون‌جا تحویل بدی...»
«برش دار، برش دار ببرش دم در تحویلش بده، نکنه توش بمب باشه؟!؟!؟»
من‌رو می‌گی؟!؟! دلم می‌خواست با پشت دست برنم تو دهنش که خفه شه‌هاااا... گفتم:
- مرد حسابی، من رو که خوتون فرستادین برم باتری بخرم، حالا هم که آوردمش، از دم در تا این‌جا (حدود 100 متر راه بود) هیچ‌کس ندیده من این‌رو دارم خِرکش می‌کنم تا این‌جا که رسیده یهو یادتون افتاده!؟
یه‌جای لقت، بردار خودت ببر هرکجا که می‌خوای ببینم. مردک .... اگر این توش بمب بود که من خودم الان این‌جا وای‌نستاده بودم.....
خلاصه یکی اومد قضیه رو فیصله داد و مارو از هم جدا کرد. باتری رو از من تحویل گرفتن و من رفتم تو اتاق انتظار که کار ماشین رو تموم کنن.


ساعت حدودا 3-3:30 شده بود. اون کسی که مسئول ماشین من بود اومد و من‌رو کشید کنار و گفت:
- آقا این لرزش داشبوردت از دسته‌ی موتوره که خرابه، حالا ما این‌جا دسته‌ی موتور نداریم، اگر می‌خوای ماشین رو امروز تحویل بگیری، خودت برو یکی بخر بیار..
ای بابا، ... به این تعمیرگاه که نه باتری داره، نه دسته‌ی موتور.
شانس آوردم محمد رو مرخص نکرده بودمCool. دوباره سیخش کردم که پاشو من‌رو ببر دسته موتور بخریم.
راه افتادیم، رفتیم خریدیم و برگشتیم. ساعت هم حدود 4 شده بود. دسته‌ی موتور رو دم در تحویل حراست دادم و دوباره رفتم تو اتاق انتظار..
ساعت 4:30 که شد دیدم اون رفیقمون که مسئول ماشین من بود، اومده لباساشو عوض کرده داره می‌ره!؟؟!!؟ SurpriseAngry
ای بابا، گفتم داداش کار ماشین من تمومه دیگه انشاالله؟!
گفت: نه‌دیگه، به امید خدا فردا .....AngryAngryAngry

ای خدااااااااااااااااااااا گفتم مرد حسابی، آخه مگه من‌رو مسخره کردین؟! اون از صبح و تحویل ماشین گرفتنتون، اون از قضیه‌ی خرید باتری و دسته موتور، اینم از الان که می‌گی باید بمونه فردا؟!
آخه مگه من مامور حرید شما ام که از ظهر من‌رو از کار و زندگی انداختین فرستادین این‌ور-اون‌ور!؟! حالا برو ماشین رو بیار هرکاری تا حالا کردی کردی، من ماشین رو می‌خوام ببرم....
گفت: نه آخه نمی‌شه، الان وسط کارشه، مسئولیتی داره، مسئولیتی با خودته ... قال کذالک...
گفتم چشمم کور، تا من باشم از این‌ورا پیدام نشه، هرچی هست من ماشین رو می‌خوام ببرم. برو بیارش.
گفت باشه، ولی باید این فرم رو امضا کنی که مسئولیتی با خودته..

فرم رو که آور هرچی از دهنم در اومد توش نوشتم (حالا نه هرچیه هرچی، خیلی چیزایی دیگه هم در می‌اومد که انصافا دیگه نمی‌شد نوشت). ولی نوشتم که بابا، بنده غلط کردم، نمی‌دونستم متخصص‌های این‌جا این‌قدر بی‌لیاقت و بی‌کفایتن، بنده دیگه قول می‌دم این‌ورا پیدام نشه...
آقا ماشین رو که آورد، گفتم خیلی خوب، حالا اون دسته موتوری هم که خریدم رو تحویلم بده بینیم...
- گفت: حسسسسسسسسسسسسسسن، حسسسسسسسن، دسته‌موتور کو پس!؟! تا حسنNerd اومد و گفت  اِ، نه اونو که گذاشتیم روش!!!!
گفتم لامصب، چی‌رو گذاشتیم روش(TM)!؟ اگر گذاشتی که پس چرا داری می‌گی ماشین حاضر نیست، باید بمونه فردا!؟؟!
گفت نه، اون به‌خاطره کنترل و چک و ....

«دیدم داره زیادی مهمل می‌گوید، گفتم اصلا می‌دانی چیست» (TM)، زود برو داغی اون دسته موتوری که عوض کردی رو بردار بیار...
اونم رفت، ولی اگر گفتی رفت کجا؟!؟
- داغی بیاره؟ ........ نه؛
-مدیرشو صدا کنه؟ ........ نه؛
- حراست رو خبر کنه؟ ........ نه؛
- خونشون؟........ آره!!!!!
دقیقا رفت خونشون!!!!!

ای خداااااااا اینا من‌رو گیرآوردن.....Crying

 

خسته شدم بابا، بقیش‌ باشه برای بعد، هرچند زیاد نمونده دیگه...

باز و بسته، شل‌کن سفت‌کن یا ابزار نیل به هدف

می‌گن Youtubeباز شده!

می‌گن Facebook باز شده!

می‌گن یه سری سایت دیگه هم داره باز می‌شه!

می‌گن 90 داره بسته می‌شه!

 

یه‌کارایی هست که دلیل نمی‌خواد، نه انجام دادنش، نه انجام ندادنش. نه تاییدش، نه تمجیدش، نه تکذیبش و نه تقبیحش.

یه‌کارایی هم هست که دلیل می‌خواد، ولی لازم نیست همه دلیلش رو بدونن.

یه‌کارایی هم هست که دلیلش رو همه می‌دونن، ولی نه، فکر می‌کنن که می‌دونن چون دلیلش اونی که همه می‌دونن نیست. حالا این‌که واقعا دلیل داره یا نه در هاله‌ی نوره، ببخشید، در هاله‌ای از ابهامه.

یه کارایی هم هست که دلیلش رو واقعا همه می‌دونن، اما همه کبک‌وار دلیلش رو می‌دونن، سر تو برف.

یه‌کارایی هم هست که نیست! یعنی هست، ولی نیست.
این آخری دور و برمون زیاده، فقط‌هم «کار» نیست که این‌جوریه. کلی از مفاهیمی که داریم همین‌جوری‌اند:
ورزشمون، کارخانه‌جات خودروسازی‌مون، صنایع مادرمون!، ترابری، مخابرات و ارتبطات، دانشگاه‌هامون، خود دانشجوهامون، شندقِ بیانمون! و ...

این شاخه اون شاخه پریدن می‌دونی چیه؟!

خوب من خوب می‌دونم، اصلا یکی از هنرهام همینه!

حسودی هم یکی دیگه‌شه!

دیروز محسن گفت می‌خواد بره یه امتحان دیگه ثبت نام کنه!
خونه که رسید دید یکی(من نبودماااWhistling) براش آف گذاشته که: «بیا با هم بریم امتحان بدیمNerd»

حالا یکی نیست بگه بابا لامصب تو اگر بخونی، برو امتحانای دانشگاه رو بخون، مگه نه‌که اسم امتحان شبکه که میاد چهارچوب بدنت می‌لرزه Crying
حالا تو این گیرودار، امتحان تو امتحان آوردنت دیگه چیه!؟!

بعدشم، تو که هنوز تصمیم نگرفتی چه موضوعی رو می‌خوای امتحان بدی، یه‌‍روز می‌گی ISA، یه‌روز Sec Plus، یه‌روز هردو، یه‌روز هیچ‌کدوم...

خلاصه که کل دیروز به این گذشت که ببینم چی‌رو می‌خوام امتحان بدم و مطالبش رو پیدا کنم (البته نگران نباشید، الان 3-4 ماهی هست این‌طوریهBig Grin).

امروز هم می‌خوام کفر کنم و یه‌کم (فقطِ فقط یه‌کم، قول می‌دم) شبکه بخونم.

باشد که رستگار شوم.

هژیریت مزمن

چندوقته بدجوری فیلم خونم اومده پایین.

ببینم چیزی پیدا می‌کنم امشب ببینیم؟

اِنی آیدیا؟!

گره گشای

این پروین اعتصامی هم ترکونده‌ها...

 

پیرمردی مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

      هم پسر هم دخترش بیمار بود

      هم بلای فقر و هم تیمار بود

این دوا می‌خواستی آن یک پزشک

این غذایش آه بودی آن سرشک

      این عسل می‌خواست آن یک شوربا

      این لحافش پاره بود آن یک قبا

روزها می‌رفت بر بازار و کوی

نان طلب می‌کرد و می‌برد آبروی

      دست بر هر خود پسندی می‌گشود

      تا پشیزی بر پشیزی می‌فزود

هر اسیری را روان می‌شد ز پی

تا مگر پیراهنی بخشد به وی

      شب به‌سوی خانه می‌آمد زبون

      قالب از نیرو تهی دل پر زخون

روز سائل بود و شب بیماردار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

 

      صبگاهی رفت و از اهل کرم

      کس ندانش نه پشیز و نه دِرم

از دری می‌رفت حیران بر دری

رهنمود اما نه پایی نه سری

      ناشمرده برزن و کویی نماند

      دیگرش پای تکاپویی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

سازوبرگ خانه برگشتن نداشت

 

      رفت سوی آسیا هنگام شام

      گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم فقیر

شد روان و گفت که‌ای حی قدیر

        گر تو پیش‌اری به فضل خویش دست

        برگشایی هر گره که‌ایام بست

    چون کنم یارب در این فصل شتا

    من علیلم کودکانم ناشتا

        می‌خرید این گندم ار یک‌جای کس

        هم عسل زان می‌خریدم هم عدس

    آن عدس با شوربا می‌ریختم

    وان عسل با آب می‌آمیخنم

        درد اگر باشد یکی دارو یکی است

        جان فدای او که درد او یکی است

    بس گره بگشوده‌ای از هر قبیل

    این گره نیز بگشا ای جلیل

     

        این دعا می‌کرد و می‌پیمود راه

        ناگه افتادش به پیش پا نگاه

    دید گفتارش فساد انگیخته

    وان گره بگشوده گندم ریخته

        بااااانگ بر زد که‌ای خدای داد گر

        چون تو دانایی نمی‌داند مگر؟!؟!!

    سال‌ها نرد خدایی باختی

    این گره را زان‌گره نشناختی؟!؟!

        این چه‌کار است ای خدای شهر و ده

        فرق‌ها بود این گره را زان گره

    چون نمی‌بیند چو تو بیننده‌ای

    که‌این گره را برگشاید بنده‌ای

        تا که بر دست تو دادم کار را

        ناشتا بگذاشتی بیمار را!؟!؟

    هرچه در غربال دیدی بیختی!؟

    هم عسل هم شوربا را ریختی؟!؟!؟

        من تو را کی گفتم ای یار عزیز

        که‌این گره بگشای و گندم را بریز؟؟!

    ابلهی کردم که گفتم ای خدای!؟

    گرتوانی این گره را برگشای!؟؟

        آن گره را گر نیارستی گشود

        این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!؟!؟!!؟؟!

    من خداوندی ندیدم زین نمط

    ییییییک گره بگشودی و آن هم غلط؟!؟!؟!!!!!

     

        الغرض برگشت مسکین دردناک

        تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

    چون برای جستجو خم کرد سر

    دید افتاده یکی همیان زر

        سجده کرد و گفت که‌ای رب‌ودود

        من چه دانستم تو را حکمت چه بود!؟

    هر بلایی که‌از تو آید رحمتی است

    هر که را فقری دهی آن دولتیاست

        تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

        هر چه فرمان است خود فرموده‌ای

    زان به تاریکی گذاری بنده‌را

    تا ببیند آن رخ تابنده را

        تیشه زان بر هر برگ‌وبندم زنند

        تا که با لطف تو پیوندم زنند

    گر کسی را از تو دردی شد نصیب

    هم سرانجامش تو گردیدی طبیب

        هرکه مسکین و پریشان تو بود

        خود نمی‌دانست و مهمان تو بود

    رزق زان معنی ندادندم خسان

    تا ترا دانم خدای بی‌کسان

        ناتوانی زان دهی بر تندرست

        تا بداند کان‌چه دارد زانِ توست

    زان به درها بردی این درویش را

    تا که بشناسد خدای خویش را

        اندر این پستی قضایم زان فکند

        تا تورا جویم، تورا خوانم بلند

    من به مردم داشتم روی نیاز

    گرچه روز و شب در حق بود باز

        من بسی دیدم خداوندان مال

        تو کریمی ای خدای ذوالجلال

    بر در دونان چو افتادم ز پای

    هم تو دستم را گرفتی ای خدای

        گندم را ریختی تا زر دهی

        رشته‌ام بردی که تا گوهر دهی

     

    در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش

    ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

    همین‌جوری

    دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند؛

    گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.

     

    در میخانه که باز است، چرا حافظ گفت:

    دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند؟!

     

    در میخانه نبد بسته ولی حرمت می؛

    واجب آمد که ملائک در میخانه زدند.

    ادامه‌ی داستان

    - فردا صبح دارم می‌رم ماشین رو بذارم تعمیرگاه*؛  Sad

    - بعدش‌هم باید برم دنبال کارای ثبت نام دانشگاه**؛ Sad

    - عصری هم که باید برم زا... (سر جلسه‌ی امتحان)؛ Sad

    - به یکی هم قول دادم یه کاری براش انجام بدم ولی خودم که نمی‌رسم، باید تلفنی دنبال کنم Sad.

     

    - ماشین معلوم نیست تا عصری حاضر بشه؛

    - ثبت نام هم احتمالا نصفه می‌مونه؛

    - امتحان هم که تکلیفش معلومه.

    - خدا می‌دونه تلفنی این کاره انجام می‌شه یا نه.

     

    این‌جاست که باید از ته دل گفت: «زکی(TM)»

    =============================================

    * این هفته خیلی سرم شلوغ بود، اصلا نرسیدم بقیه‌ی داستان تعمیرگاه رو بگم، حالا اشکالی نداره، فردا 2تا یکیش می‌کنم.

    ** هنوز حتی نمی‌دونم چه واحدهایی می‌خوام بردارم، می‌گن باید قبلش استاد راهنما رو هم دید! ایشون هم فردا تشریف ندارن..

    *** ای بابا، درس به این سادگی، چه حیف که درست و حسابی نخوندمش.

    وار، وار، تا پیروزی

    اشتباه نکنید، این تیتره ترکی نیست، انجیلیسیه.

     

    http://www.guardian.co.uk/world/interactive/2009/jan/03/israelandthepalestinians

     

    چه‌قدر مسخره است که همیشه یه‌سری که زورشون می‌رسه، زورشون رو به یه سری که زورشون نمی‌رسه می‌رسونن.
    البته این رسوندن زور، مثل رسوندن اسلحه، یا آذوقه یا آب یا حتی رسوندن سر جلسه‌ی امتحان نیستا...
    تازه یه‌جورایی برعکس هم هست.

    من نمی‌دونم چرا بهش می‌گن قانون جنگل!؟ این که دقیقا قانون خود ماست که!؟ این که تو شهر و روستا و وسط تمدن خیلی بیشتر از جنگل اتفاق می‌افته!؟
    یه وقتایی با حرف و رای و یارگیری، آخرش‌هم اگر نشد به زور سرنیزه.

    می‌گن جنگ هیچی رو مشخص نمی‌کنه. می‌گن دعوا و خون و خون‌ریزی هیچ‌کس رو به نتیجه نمی‌رسونه.

    من خیلی موافق نیستم.
    به نظر من ممکنه یه سری چیزها رو مشخص نکنه، به نظرم ممکنه تو بلند مدت نتیجه‌ی دلخواهی نده، ولی یه‌چیزهایی رو خوب مشخص می‌کنه. یه چیزایی که اصلا قشنگ نیست. یه‌چیزایی که معمولا اونایی که مظلومن و اونایی که معتقدند که «الملک لا یبقی مع الظلم» خیلی خوششون نمی‌آد.

    این رو که شنیدم، خیلی کیف کردم.
    هم جمله‌اش قشنگ بود، هم یه‌جورایی حرف دل من بود:

    War does not determine who is right,
    only who is left.

    (Bertrand Russell)

    حالا سگ بیار باقالی(ملا جان، باقالا!؟) بار کن

    اولین بار این داستان سنگ زدن شوخی-شوخی بچه‌ها و زخمی شدن جدی-جدی غورباقه قورباغه ‌ها رو از مهدی شنیدم.

    از وقتی‌هم که شنیدم انصافا خیلی سعی کردم دقت کنم که یهو این‌جوری نشه، ولی خوب... یه وقت‌هایی از دستم در می‌ره.

    کلا عادت کردم به زیاد شوخی کردن، برای همین هم وقتی می‌افتم تو سراشیبی دیگه ترمز گرفتن سخت می‌شه برام.
    خیلی هم دقت نمی‌کنم که شرایط طرف مقابل چیه و اصلا الان با این شوخی‌های من، اون‌هم داره کیف می‌کنه یا داره بهش بر می‌خوره.

    من و خودرو و ایران، ایران و من و خودرو، من و ایران‌خودرو

    آدم هرچی در وصف بعضی‌ها بگه کم گفته.

    یکی از این بعضی‌ها این شرکت‌های خودرو سازی داخلی و خصوصا این ایران‌خودروی **** **** است.

    اون از دفعه‌ی پیش که رفتم به اصطلاح تعمیرگاه مرکزی و اون داستان خرید لوازم و درگیری‌های بعدیش که الان حوصله‌ی گفتنش رو ندارم، اینم از دیروز!

    ولی نه، بذار اول اونو بگم، اون بامزه‌تر بود Big Grin.

    حدود دو-سه سال پیش بود، بعد از مدت‌ها که این خودروی من رنگ تعمیرگاه رو ندیده بود و کم کم داشت راه رفتن یادش می‌رفت و به «خود نرو (یا شایدم نخودرو!)، بزور برو» تبدیل می‌شد، تصمیم گرفتم ببرش مرکز خدمات ایران خودرو. Silly

    از وجیه (خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه) یه پرس و جو کردم و اونم یه شماره‌ای داد که تماس بگیرم و وقت بگیرم*.

    تماس گرفتم و بعد از کلی خواهش و التماس یه وقت از تعمیرگاه مرکزی رو برای یه‌روزی رزرو کردم.

    صبح اون روز، رفتم اون‌جا و بعد از کلی صف وایستادن*، نوبتم شد.

    مسئول پذیرش شروع کرد به پرسیدن مشکلات ماشین، منم از مهم‌تریناش شروع کردم، ماشین هم سرویس عمومی می‌خواست، هم یه چندتا اشکال داشت (که الان دقیقا یادم نیست چی بود):

    لنت‌های ترمز و باتری و شمع‌ها و همه‌ی فیلترها باید تعویض بشن، داشبور موقع حرکت صدا می‌ده (گفت از دسته-موتوره)، موتور تنظیم می‌خواد و خلاصه داشتم همین‌جوری می‌شمردم که یهو اون رفیقمون گفت: بسه! Raised Eyebrow

    گفتم: ببخشید، شما باید بگید بسه؟!
    - آره، دیگه نمی‌رسیم!!
    - یعنی من باید امروز ببرمش، فردا دوباره وقت بگیرم بیارم؟!
    - خود دانید..

    خیلی بهم برخورد، گفتم «سرپرست تعمیرگاه کیه؟ می‌خوام با اون صحبت کنم.» یه بابایی رو نشون داد، یه‌کتی وایستاده بود، داشت آدامس می‌جویید و تسبیح رو دور دستش می‌چرخوند. رفتم جلو، گفتم «آقای فلانی  (اسمش الان یادم نیست!) من مگه ماشین رو نیاوردم تعمیرگاه که مشکلاتش رفع بشه، خوب پس یعنی چی که نصفه قبول می‌کنن، می‌گه بقیش باشه بعدا. یعنی نباید همه مشکلاتم رو بگم تا حل کنن!؟»

    طرف همون‌طور یه‌کتی، به خودش زحمت نداد دهنش رو کامل باز کنه، گفت: نچ!!!

    At wits endوای که من چه‌قدر از این‌جور جواب دادن بدم می‌آد و زور به فشارم می‌آره. ولی چیزی نگفتم (یعنی گفتم، ولی تو دلم گفتم، این‌جا هم نمی‌تونم بگم).

    خلاصه ماشین رو تحویل دادم و اومدم.

    طرفای ظهر بود که بهم زنگ زدن، گفت اولا لنت‌هات تقریبا نواند، عوضشون کنم؟! گفتم آره، خدا پدر اون‌جای قبلی که برام عوض کرد رو بیامرزه، لنت‌ها اصلا کار نمی‌کنن، می‌خوام وایستم باید در رو باز کنم پام رو بذارم رو زمین!
    گفت، باشه، فقط یه چیز دیگه، ما باتری خوب ندارم، خودت بخر بیار!!!!
    گفتم ای بابا، من باتری به اون سنگینی رو کولم کنم بیارم.! من که ماشین ندارم، انگار یادت رفته که ماشینم صبح گذاشتم اون‌جا؟!؟ ببینم، نکنه الان اون‌جا نیست؟!؟!
    گفت ببین داداشه من، من برای خودت می‌گم، وگر نه من که ز..، نه ببخشید، وگرنه برای من که فرقی نداره.
    گفتم ای بمیرم برای شماها که این‌قدر مشتری مدارید...

    زنگ زدم به مملی، که زود پاشو خودتو و بساطتو جمع‌وجور کن و ماشین رو بردار بیا دنبال من...
    اون بنده‌خدا هم که همواره آماده به خدمت! نه نیاورد. اومد دنبالم و رفتیم باتری رو از خیابون زنجان خریدیم و راهی تعمیرگاه شدیم.

     

    حالا داستان تازه از این‌جا شروع می‌شه ولی چون خیلی طولانی شد، دیگه بقیه‌اش رو بعدا می‌گم، الان می‌خوام برم یه‌کم بخوابم.

    Yawn

     

     

    =============================================

    * خوب معلومه، هرجا تعداد بادجهباجه‌ها کم باشه باید نوبت گرفت و صف وایستاد دیگه Nerd

    یوم الحساب :(

    دارم می‌رم سر جلسه ...

    فکر می‌کنید آخرین بخشی که خوندم چی بود!؟ :

    .

    .

    .

    الهی به محمدٍ، به محمدٍ، به محمدٍ ....Praying

    +18

    لطفا زیر 18 نخونن که می‌خوام فحش خار و مار و عقرب رو بکشم به این ....

    اصلا نمی‌دونم باید به چی یا کی فحش بدم، فقط می‌دونم که می‌خوام فحش بدم..

    .

    .

    .

    .

    .

    ای تف به قبر پدر این مرفی که درست شب امتحانی که باید زرت-زرت به‌خاطرش بری تو این اینترنت کوفتی، اینترنتت قطع می‌شه..

    زنگ زدم service providerام، یکی داشت اون پشت داد می‌زد:

    حسسسسسسسسسسسسسن

     

    پی.اس: اینارو از شدت خشم! offline نوشتم که به‌محض راه افتادن ارتباطم پست کنم...

    تاحالا سنگ به سرت خورده؟! خوب عیبی نداره، بزرگ می‌شی یادت می‌ره.
    ولی
    تاحالا سرت به سنگ خورده!؟

    چی؟ یکی-دو بار؟

    بینیم بابا، خیلی بچه‌ای هنوز.

    اگر جای من بودی چی‌کار می‌کردی؟ روزی شصت بارش رو می‌فهمم که سرم خورده به سنگ، اونایی که بعدا می‌فهمم (که دیگه مشمول مرور زمان شده‌اند) که هیچ، باقی که نمی‌فهمم هم که جای خود.

    ولی انصافا خیلی ناجوره‌...

    حالا می‍دونی بدتر از اون چیه؟ که سرت هی بخوره به یه سنگ، بعدش باز بخوره بهش، و دفعه‌ی بعد و دفعه‌ی بعد (و یک گل دیگه...).


     

    Acknowledgment:

    این تیتر اقتباسیه از جمله‌ی معروف عزیزه دلم، آقای مفسر فوتبال که سر جام جهانی 98 جمله‌ی معروف خود را ادا کردند و فرمودند: «دستِ به توپ هند، هندِ به توپ، ابداً!»

    ای بابا، من آخرش آدم نمی‌شم Sigh

    ای بابا، یکی غضنفرو بگیره!

    خدمت برادر ارجمندم، جناب آقای بلبل،

    (می‌خواستم اینا رو تو همون commentهای قبلی بنویسم، ولی دیدم حیفه، حروم می‌شه، باید این جا بنویسم و بعدشم بکنمشون تو چشت:D )

    مرده حسابی،

    اولا به نظر من اگر آمار تغییر کرده باشه، به احتمال زیاد باتوجه به روند رشد کیفیت سریع سیستم‌های این بابا(چه عامل، چه غیرعامل)، حتما به نفعش تغییر کرده، نه به ضررش. کما این‌که تو خودت می‌دونی Windows2003 با 2000 یا XP با 2000 زمین تا آسمون فرق کردن و بهتر شدن.

    ثانیا، آمار که جزئیات داره، می‌بینی که Windows 2000 از Linux سهم بیشتری داره (بابا لامصب اون ME مزخرف هم سهمش بیشتر از اونه!!!!).

    این آمارت هم من نفهمیدم چی رو نشون می‌ده، تا جایی که من می‌بینم، مقایسه‌ی چندتا وب-سروره که نمی‌دونم به این بحث چه ربطی داره. این‌که Apache اوله که نشون نمی‌ده که مردم دارن از اون نسخه‌ی text-base تحت لینوکسش استفاده می‌کنن! اگر این‌جور باشه، یعنی این 51% روی اون 3% غیر Microsoftای‌ها دارن کار می‌کنن؟! که اصلا به عقل جور در نمی‌آد. آخه مگه می‌شه از کل کامپیوترهای دنیا، فقط 3% سرور باشن؟ تو همین شرکت خودمون که بچه‌های خدمات هم برای خودشون دستگاه دارن، بازم نسبت سرورها به ایستگاه‌های کاری، بیشتر از یک به دهه.

    حالا هم که من نگفتم هرجا این بابا محصول داره (مثلا این وب-سرور) از تمام رقبا بهتره، الان بحث سر سیستم عاملشه، هرچند من رو بقیه‌اش هم حاضرم بحث کنم ;)

    آخرش این‌که فرض کن همه‌ی فرمایشاتت (منظورم اراجیفتن) متین؛ کللللللللللللی پارامتر هست که تو این مقایسه دخیله. نه من، نه تو و نه هیچ‌کس دیگه هم هیچ‌وقت نشستیم اینارو بررسی کنیم و احتمالا هم نخواهیم کرد که تازه بخوایم هم به این راحتی‌ها نیست. ولی من یه معیار ساده‌تر دارم: داداشه‌من، با همه‌ی این آسمون-ریسمون‌ها، آخرش همه دارن از این استفاده می‌کنن(97%!!!!!!!)، حالا تو باز هی بگو که نه، باید رفت و تحقیق کرد که آیا....؟!

    به قول محمد، قضیه‌ی این لینوکس و دارو دسته‌اش، قضیه‌ی اون پادشاهست که لخت بود! (وای خاک بر سرم، ببین منو به زدن چه حرفای بی ناموسی وا می‌داریاااا).

    اونایی که دارن استفاده می‌کنن هم روشون نمی‌شه بگن بابا این چرا این‌قدر مزخرفه!؟؟!

    والا به نظر من که آدم باید مازوخیزم داشته باشه که از یه همچین چیزی استفاده کنه.


     

    خلاصه که با «همه‌ی احترامی که برات قائلم، اما این اظهار نظرت ..... »

    ای بابا، این‌قدر این بروبچ از این نگار ایراد گرفتن که آخرش مجبور شدم زیر فشار افکار عمومی عوضش کنم.

    پس بدین‌وسیله اعلام می‌دارد که زین‌پس به جای واژه‌ی قدیمی «نگارنده» بخوانید «ناگر» (اسم فاعل از نگارش) یا حتی شاید «مُنَگِّر».

    البته این اسم باید در مجمع عمومی پایان سال تصویب بشه. فلذا تا آن زمان استفاده از همین اصطلاح قدیمی بلامانع است.

    آخیش.. یه‌کم خنک شدم!

    آقا بعد از ایییییییییییین همه مصیبت و بدبختی که این Asterisk بر سر ما آورد (والبته اون گیر و گم‌های تمرین‌های درس امنیت) دیگه امر بهم کاملا مشتبه شده بود که این لینوکس و دارو دستش 2زار® هم نمی‌ارزن :D

    حالا تو همین گیر و دار، سر کلاس امنیت (که البته استادش از مخالفان سرسخت این MS بدبخته)، بحث شد من گفتم آخه مشکل تنظیمات گرافیکی و Radio Button و Wizard و Check box چیه که برای تنظیم یه نرم‌افزار مثل این Squid باید 4000خط!!!! فایل config رو بگردی دنبال یه چیزایی که اگر وجود داشته باشن، ممکنه هر اسمی داشته باشن؟!؟!

    تو این گیرودار، یهو یکی از بچه‌ها –که انصافا از این رفیقمون بعید بود همچین چیزی بگه- برگشت گفت، ولی نه، اکثر سرورهای دنیا که Linux دارن...

    وااااااااااااااااااااااااااااااای خدا، اصلا سرم رو می‌خواستم بزنم به دیوار. آخه داداش تو چرا دیگه اینو می‌گی؟!؟! گفتم می‌شه بگی از کجا این حرف رو می‌زنی؟ گفت «مشخصه، همه می‌دونن»..

    حالا دیروز محمد یه چیزی پیدا کرد که عینهو آب رو آتیش خنکم کرد:

    http://blogs.zdnet.com/web2explorer/?p=262

    دیگه هیچی ندارم بگم :D

    بابا دممون گرم، الان بیشتر از 2 روزه که این سایت وزارت بازرگانی خوابیده و مردم اون‌جا علافن...
    جالبه که از تو خود وزارت خونه هم نمی‌شه به سرویس‌ها دسترسی پیدا کرد. حتما باید بری از تو اینترنت بیای :D

    حالا اینا هیچی، ببین چی پیدا کردم، این دیگه آخرشه:


    شورش!

    می‌گن شور هرچیزی رو می‌شه در آورد. راست می‌گن؟ آره به جون خودم.

    هرکی می‌گه نه، یه نمونه معرفی کنه، 3سوته من شورش رو در میارم (اوه، اوه، این عجب جمله‌ی خطرناکیه، باید با دقت نوشتش).

    نمی‌دونم، شایدم کار هرکس نیست شور درآوردن...


     

    حالا دیگه گیر نده که چی شده‌ها.....

    بازهم بحث شیرین امتحان

    آدم(؟!؟) وقتی امتحان داره، حتی اگر درس هم نخونه، زندگی بهش کوفت می‍شه!

    هرچی هم که سعی کنه از فکر این امتحان لعنتی بیاد بیرون و بره پیِ یللی-تللی :D

    الان تو این چندروز تعطیلی من هرچی خوردم! خوابیدم! با این کامپیوتر ور رفتم! خراب شدم خونه‌ی رفیقام و خلاصه هرکاری که حتی تو تابستون نمی‌کردم، کردم هم بازم افاقه(این‌جوریه؟) نکرد...

    حالا خداروشکر که تموم شد، حداقل فردا می‌رم سر کار.

    اینم از عمر شبی بود که حالی کردیم®

    خداروشکر که این امتحان افتاد عقب...
    وگرنه من امروز از صبح تا همین الان از وجدان‌درد می‌مردم :D

    حول و حوش ظهر بود که محمد خبر داد که تلاش‌های طاقت فرساش نتیجه داده و پشت گوشی مرتب فریاد می‌زد: «اورکا... اورکا...» (البته خدا می‌دونه تو چه وضعیتی بود!)

    خلاصه که دیشب موفق شده بود به یه سرور ایرانی Call of Duty 4 وصل بشه و امروز هم تونسته بود یه یک ساعتی بازی کنه. البته خیلی شاکی بود که چرا همه‌ی اونایی که باهاشون بازی می‌کرده این‌قدر وارد بودن!! (منم پیش خودم گفتم اگر تو این‌رو بگی که من دیگه ول معطلم!!)

    خلاصه اومد این‌جا و .... عشق آغاز شد....

    همین الان محمد رفت و من رفتم یه قهوه درست کنم بخورم، راستش از شما چه پنهون همه‌ی تن و بدنم درد می‌کنه!! از بس که زدن داغونمون کردن L بابا من اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم که یه جماعتی همین دور و بر پیدا بشن که این‌قققققققدر بازیشون خوب باشه. تقریبا تو همه‌ی دست‌ها ما همیشه از متوسط پایین‌تر بودیم، تازه خوبه کنار هم نشسته بودیم و چون تو یه تیم بودیم به هم کمک‌هم می‌کردیم :D خلاصه که کلی آبرو ریزی شد..

    این آخری دیگه تصمیم گرفتیم بریم همون Company of Heroes رو بازی کنیم و یه تلافیِ اساسی سر این کامپیوتر مادر مرده در بیاریم.

    باشد که رستگار شویم..


     

    آهان یه چیز جالب، آدرس سروری که پیدا کرده بود رو whois کردم، حدس بزنید مال کجا بود!؟!!؟

    چی؟ «دامداری گیلان؟؟» نه‌بابا، چه ربطی داره؟! مالِ «دانشگاه علم و صنعت» بود!!!!

    حالا هی بگین بشین برای امتحانت درس بخون....

    انا فتحنا لک فتح مبینا :D

    دیگه داشتم می‌مردم از اعصاب خوردی سر این امتحان شبکه!

    آخه بلد نبودن و وقت خوندن نداشتنش یه‌ور، این‌که بین زمین و آسمون مونده‌بودی که بالاخره امتحان می‌افته عقب یا نه، یه‌طرف دیگه!

    از اون‌طرف هم امروز تو شرکت یهویی این APمون دیگه حال نکرد کار کنه (به‌قول محمد، با همه‌ی احترامی که برای Cisco قائلم، اما این Linksysاش امروز ...) و من از ظهر دیگه از دنیا بی‌خبر شدم.

    تا این‌که اومدم خونه و ایمیل هدی رو دیدم...

    البته اولش متوجه نشدم که واقعا افتاده عقب یا نه، تا این‌که ازش پرسیدم.

    هیییی بالاخره امتحان افتاد عقب، اوونم چه عقبی، 17ام :D:D:D:

    هرچی به این پسر می‌گم: محمد، بیا این وب-لاگو بِخور، اِ اِ ببخشید، بیا این وب-لاگو بنویس...

    گوشش بده‌کار نیست...

    حچل می‌دونی چیه؟ (شایدم هچل!)

    من نمی‌دونم چه‌طوری می‌نویسنش، اما دقییییقا می‌دونم چیه.

    یعنی یه وقتایی می‌افتی توش، و لا مفر می‌شی اساسا شدیدا®....

    الان نمی‌دونم باید برم این امنیت شبکه رو بخونم؟ برم خود شبکه رو بخونم؟ برم امنیتم رو حفظ کنم؟ اصلا حفظ نکنم برم یاد بگیرم؟ خونشون؟!؟

    واااااااای خدا، از اون وقت‌هاست که فقط دلم می‌خواد غر بزنما....

    ای بابا، اگر گذاشتن به کارامون برسیماا

    بیا، این هادی حسود هم تا دید من از سعید نوشتم، یه چیزی فرستاد که از اون هم یه‌چیزی بنویسم، مردک برداشته 1200 تا ضرب‌المثل فرستاده :-o

    ولی خداییش با این یکیش خیلی حال کردم:

    نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت

    هر طفل نی سوار کند تازیانه‌اش (صاحب)

    این‌رو امروز سعید فرستاد (به همراه یک خلوار ایمیل جالب دیگه!):

    زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...

    زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...

    زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"

    شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟

    زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد. گفت: "آره یادمه..."

    شوهرش به سختی‌ گفت:

    _ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟

    _آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست...)

    _یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!

    _آره اونم یادمه...

    مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم.....


     

    یه وقتا فکر می‌کنم قدرشو ندونستیمااا، رفت، یه چندوقت دیگه هم که پرواز داره!!

    ولی بلافاصله یه این نتیجه می‌رسم که: نه بابا، تا وقتی بود که از این ایمیل‌ها نمی‌فرستاد!!!!!

    ولی حالا جدا از شوخی، خیلی دلم براش تنگ شده L

    دههههه،

    این سایت غذا هم بیچاره کرده منوها...

    تا حالا انوع و اقسام پیغام‌های خطا رو داده. نمی‌دونم اشکال از کار منه یا کار سایت، یا هردو یا از وسط به 2 طرف®!!


     

    حالا اصلا یکی نیست بگه برای چی رفتی عضو شدی؟!؟

    الآن!

    آقا این عصرای جمعه چرا این‌قدر دل‌گیرن؟

    می‌دونم که تا حالا 1000 بار این موضوع رو مطرح کردم و با همه‌ی رفقا هم سرش(این رو حتما جدا بخونیدا، با یه مکث کافی) بحث کردم، اما آخرش نفهمیدم "چرا!؟؟!"

    اصلا مهم نیست که تو جمعه یا کل هفته‌ی پیش بهت خوش گذشته یا نه، اصلا مهم نیست که فرداش چی‌کار داری، اصلا مهم نیست که قراره تو این هفته‌ی آینده چه اتفاقی بی‌افته...

    خلاصه جمعه‌ها عصر همیشه همین‌جوریه، همیشه همین‌قدر مزخرفه. مزخرف. (شرمنده، می‌دونم این‌جا خانواده زندگی می‌کنه ولی دیگه خیلی زور به فشارم اومده).

    از آدرس اون جای قبلی خوشم نمی‌اومد. مال زمان جاهلیت بود :D


    نه‌خیر جاهلیتش از اونایی که فکر می‌کنی نبود، معنی‌ش یه‌چیزه دیگه‌است، خوب دقت کن، شاید متوجه بشی ;)