وا حسرتا

امام حسین، کجایی که ببینی حرمتت تا آن‌جا به پایین کشیده شده که عده‌ای از خدا بی‌خبر، عاشورای تورا به مثال پرده‌ای بر روی افکار و اعمال کثیف خود می‌کشند و آن‌را چون سپری در برابر کسانی می‌گیرند که از قیامت به‌جای بر سر و سینه‌زدن صرف، مفهوم «هیهات منا الذلة» را برداشت کرده‌اند.

Bingooooo

I got all (and I meant it, ALL) my devices and utilities working on my new Windows!!

Damn Sony, I had to dig into their website to find what I needed. Worse than that, when I found them, I had to do HELICOPTERY to download them!

Anyway, thank God everything is working as it should. U.N.B.E.L.I.E.V.A.B.L.E .

می‌خام سالات درس کنم…

من آخر می‌میرم و این مدل انتحاری از سرم نمی‌افته! اصلا فکر کنم مردنم‌هم انتحاری بشه! (البت امیدوارم انتهاری نباشه!!).
هفته‌ی پیش در راستای مازوخیسم‌دوستیم، وقتی دیدم بلبل داره ثبت‌نامِ امتحان می‌کنه، گفتم برای من‌هم ثبت‌نام کنه!!! حالا یکی نیست بگه لامصب، تو این هیروبیری، این یه‌کارت دیگه چی بود!!
هفته‌ی بعد امتحانه و من اولالنگو(TM).

حالا این هش(لطفا صحیح بخونید)، الان می‌خوام بزنم خار و مار و عقرب این ویندوز این دستگامو یکی کنم. یعنی می‌خوام دوباره نصبش کنم. می‌دونم که بعدش احتمالا پشیمون می‌شم کانهو کلب که چرا این‌قدر عجولانه!
ولی آخه من که اول و آخرش می‌خوام به‌صورت منتحرانه این‌کارو بکنم، خوب بس دیگه صبر کردن نداره دیگه!!

الان‌هم این جزو آخرین کارهاییه که با این ویندوز قبلی دارم. شمارش معکوس:……..

فایره سکو(TM)….

Long time no see

بعضی‌چیزها دیدن و شنیدن و انجام دادنشون خیلی لذت‌بخشه. حتی اگه برای بارِ چندم باشه. یکی از این به اصطلاح چیزها، فیلم لئونه.
وقتی اومدم خونه ملت داشتن لئون می‌دیدن. تا نگام به تلویزیون افتاد میخ‌کوب شدم، نشستم تماشا. تا آخرش دیدم، شاید فقط برای اون صحنه‌ی آخر، جایی که دوربین از بالا ماتیلدای درحالِ کاشتنِ باقی‌مانده‌ی گلدونِ لئون رو نشون می‌ده و اون شاهکارِ استیگ که همین‌طوری‌اش هم خوب هست، اما با حال و هوای این فیلم و این صحنه‌ی پایانی دیگه واقعا می‌شه کان لم یکن شیئا مذکورا®.
انصافا فیلم خداییه، ولی به قول مِستر وهبی (رحمت الله علیه): «کلایمکسش»(TM) اون آخرشه، وگرنه که همه‌جاش ردیفه.
این‌دفعه با این‌که بار هزارم بود می‌دیدمش، سرِ یه‌جاش داشت اشکم در میومد، می‌گفت:

There are rules.
No women no kids!

من نمی‌دونم چرا این کفار و منافقینی که پایه‌های فکریشون رو از خدا و پیغمبر ما نگرفتن، بازم چهارچوبایی دارن که ما خیلی نداریم؟! نه این‌که همه‌شون به یه اندازه رعابت می‌کنن، یا حتی نه این‌که خیلی وقت‌ها این چهارچوب‌ها بیشتر از حرف نیست، اما همین که بدون رجوع به مرجع تقلیدشون! به حداقل همون‌جایی رسیدن که ما رسیدیم خیلی جالبه.

رفتم تو حال‌وهوای اوضاع کنونی‌مون. اوضاعی که انصافا خیلی بیخیه. اوضاعی که توش فقط بحثِ شرایط زندگی و سختی‌های فیزیکی نیست. اوضاعی که باعث می‌شه تمام داشته‌های ذهنی‌ات، تمامِ پیش‌فرض‌هایی که برای خودت داشتی همه‌شون باهم برن زیر سئوال. همه‌شون یهویی.
هنوز که هنوزه این‌طرف و اون‌طرف اخباری می‌شنوی که بیشتر به خودت لعنت می‌فرستی که چرا نمی‌دیدم، چرا نمی‌رفتم دنبالش تا قضیه برام روشن‌تر بشه. و الان که دیگه تا خرخره رفتم تو داستان، می‌فهمم که ای دادِ بیداد، این‌جا که سمت ترکستانه؟!؟!

دیگه اصلا معلوم نیست باید زیر پرچم کی سینه زد. هر پرچمی رو که نگاه می‌کنی قرآنیه سر نیزه.

تازه از همه بدتر اینه که دیگه حرفت هم برو نداره. نه برای بقیه، نه برای خودت. و اینه که برات دردناکه(TM). یکی می‌گفت وقتی یکی که مقبولیت نسبی داره و از 1000تا حرفش حداقل 10تاش شدیدا مورد قبولت هست، می‌ره زیرسؤال، اونم به‌صورت عمده و همگانی، دیگه برای دفاع از اون 10تا حرفِ درست باید سگ بیاری باقالی بار کنی…

دیگه ریخت بعضی‌ها حالِ آدم رو بهم می‌زنه. نه این‌که قیافه‌شون زشت باشه، آدم حالش از کاراکترشون بهم می‌خوره. آدم یاد فیلم «تشریفاتِ» فخیم‌زاده می‌افته. خصوصا اون‌جاش که یکی از زندانی‌ها به توحیدِ تقلبی گفت: «بوی گندِ تو باعث می‌شه بویِ گند خودم از یادم بره»…

و چه‌قققققققدر بی‌انصافن(این حداقل چیزی بود که می‌تونستم بگم) اونایی که هنوز هم دارن کورکورانه حرف‌های قبلی رو تکرار می‌کنن. و این‌ها اصلا به این کار ندارن که «ما قال» و فقط «من قال»، یادمه دبیرستان، بنده‌ی خدایی استادمون بود که می‌گفت: «پس چی که اگه فلانی بگه ماست سیاهه من ماست رو سیاه می‌بینم». و الان امروز همون فلانی‌های دارن می‌گن که ماست سیاهه و همون استادها دارن ماست رو سیاه می‌بینن. شاید فقط باید اتفاق‌هایی که برای بقیه افتاده به‌طور مستقیم برای خودشون بیافته که تکونی بخورن. نمی‌دونم باید بگم خداکنه این‌طوری بشه یا نه.

خیلی احتیاط می‌کردم که این‌جا چیزی ننویسم، به هزار و یک دلیل، اون هزار و یکم‌ایش هم این‌که خیلی یه‌طرفه است، یعنی تو میای به‌صورت یک‌طرفه به انجام دادنِ کارها به‌صورت یک‌طرفه اعتراض می‌کنی، یه‌کم خودمتناقض می‌شه.
اما به‌هرحال امشب دیگه خیلی جلوی خودمو نمی‌تونم بگیرم.

گر نه کورید و نه کر، گر مسلسل‌هایتان یک‌لحظه ساکت می‌شود، بشنوید و بنگرید،
بشنوید این وای مادرهایِ جان‌آزرده است، کاندر این شب‌های وحشت سوگواری می‌کنند.

 

پی.اس 1: یکی نیست به این مادرننه ها بگه اگه این‌قدر به‌حق‌اید و شونصد درصد مردم با شمان، دیگه این بامبولا چیه که تا تقی به توقی می‌خوره می‌ریم توی لاک‌دان پروسیجر… دوباره الان هرچی Messenger و Encrypted Traffic و حتی Streamهست رو بستن.
ای سگ به قبر پدرتون….

پی.اس 2: زکی(TM) مجوز خبرنگارای خارجی رو هم برای 72ساعت به حالت تعلیق درآوردن!!!!!

تکراری

یه‌‍بارم قبلا گفتم، اگر فردا یه جلسه‌ی سخت داشته باشی، کانتنتی‌هم براش آماده نکرده باشی، تا ساعت 2 شب هم بشینی و powerpointات باز باشه و هی فکر کنی که توش چی بنویسی ولی چیزی به ذهنت نرسه، توی صندوق پستیت‌هم 291 ایمیل نخونده داشته باشی، شب(های) پیش قبل هم خوب نخوابیده باشی، مطمئن هم باشی که اگر همین الان هم بخوابی صبح بازم دیر پا میشی، 100تا کار هم تو خونه ریخته باشه سرت، و خلاصه یعنی که کان‌لم‌یکن‌شئ‌مذکورا® شده باشی، اون‌وقت ‌چی‌کار می‌کنی؟!؟

خوب معلومه (شایدم معلوم نیست!) اول یه پست می‌زنی، بعشدم می‌شینی فیلم می‌بینی!!

قال کذلک®.

بدون شرح

دو سه روزه مچلم که چرا شبکه‌ی دستگام از کار افتاده! هرکاری هم می‌کردم درست نمی‌شد. حتی System Restore هم افاقه نکرد!!!

بعد از کلی سعی و تلاش، بالاخره فهمستم که اشکال از این کسپرسکی (خودتون درست بخونید، به من چه) پدرناله‌است!

یه کم گشتم توش ببینم پیدا می‌کنم چشه، چیزی نیافتیدم.

امشب همین‌طوری گفتم کلیک کنم رو این گزینه‌اش ببینم درست می‌شه یا نه:

Unblock Network  Traffic

آره درست شد، چه‌طور مگه(TM)؟! Nerd

اطلاعیه

باتوجه به این‌که چندی است دوستان و آشنایان به انواع مختلف سعی در تشویش اذهان عمومی دارند تا بلکه بتوانند از قِبل آن مویی از خرس کنند، بر خود لازم دیدم تا خبر مفقودالاسر شدن راوی را به سمع و نظر همگان و اطلاع عموم (و البته زن‌عموم) برسانم.

طبق خبرهای واسله، دیری است که نامبرده به منزل رفته و تا کنون رجعت نیافته است، به نظر می‌رسد وی به دلایل امنیتی و تا اطلاع ثانوی مفقود گردیده‌اند!

از کلیه‌ی کسانی که از این عنصر معلوم‌الحال(TM) خبری در دست دارند خواهشمندیم با در سینه نگه‌داشتن خبر خود، قومی را به ناراحتی و نگرانی نیندازند.

 

پی.اس: صد البته که غیبتِ کبریِ نامبرده کاملا اتفاقی بوده و به‌هیژوژ(TM) ربطی به شام و این‌چیزا ندارد.

من هنوز زنده‌ام (بی‌خودی خوشحال نشین!!)

یه مدت بود دچار سلف‌سانسوریزم حاد شده بودم! هروقت می‌اومدم بنویسم آخرش پست نمی‌کردم. بس که غر می‌زنم آخه!!
نشستم یه مرور کردم پست‌های خودم رو دیدم از هر ده تا دوازده‌تاش غره! لذا دیگه می‌نوشتم، اما پست نمی‌کردم (نه TNT نه DHL). حالا هم گفتم بعد این همه مدت بیام یه پست برنم، توش غر بزنم از این‌همه غر زدن (خدا دکتر رو بیامرزه، به قول اون این جمله خودمتشابه بود!!)
حالا بگذریم از این مقدمه.

کار کردن تو شب رو دوست دارم. احساس می‌کنم کارایی‌ام شب‌ها بیشتره.
خوابیدن رو دوست ندارم! نمی‌دونم چرا!!
نه این‌که فکر کنید من چه‌ققققدر اکتیو‌ام که حتی شب‌ها هم دوست ندارم بخوابم، اتفاقا چون تو طول روز دوزار(TM) کار نمی‌کنم این‌طوری می‌شه. باز شب حداقل یه اپسیلون کارام پیش‌می‌ره. اگر از زمانم تو طول روز درست استفاده می‌کردم، شب‌ها هم مثل بچه‌ی آدم می‌تونستم بگیرم بخوابم.
از این هم بگذریم.

خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که زمان تو تصمیم‌گیری خیلی مهمه! یعنی بهترین تصمیم‌ها تو بازه‌ی زمانی معتبر گرفته شدن، درواقع وقتی زمان مربوط به یه مسئله می‌گذره، دیگه هر تصمیمی هم که درموردش بگیری اشتباهه.
حالا الان حسش نیست، بعد بیشتره می‌گم در این مورد.

دیروز یه مسافر از شیراز داشتیم، گفته بودن 4:30 از اون‌جا حرکت می‌کنه. من‌هم همین 4:30 از خونه راه افتادم، ترافیک خیلی فجیع بود، هوا هم بارونی. ساعت 5:06 زنگ زدم اطلاعات پرواز که ببینم هواپیما کی می‌شینه، خانم اول گوشی رو برداشت و سریع هولد کرد. بعد از چندین ثانیه، گفت: «اطلاعات پرواز مهرآباد، بفرمایید:»
- سلام و خسته نباشید، خانم ببخشید می‌خواستم ببینم پرواز شیراز کی به زمین می‌شینه؟
- چه شماره پروازی؟
- شماره پرواز رو ندارم متاسفانه، ولی ساعت 4:30 از اون‌جا حرکت کرده.
- [با لحن تند] نمی‌شه، باید شرماةیچ پرواز رو داشته باشین.
-[با تعجب] خانم مگه چندتا هواپیما امروز ساعت 4:30 از شیراز راه افتادن؟
- [با حن تندتری] زیادن آقا، زیادن. بعدشم هرچی هواپیما داشتیم نشسته، تا ساعت 6:00 دیگه هیچی نیست!
- [با حالت سگ‌خوردی] باشه، ممنون.

بالاخره با کلی مکافات ساعت 6:00 رسیدم فرودگاه، داشتم می‌رفتم تو پارکینگ که موبایلم زنگ زد. مسافرمون بود!!!! هواپیماشون ساعت 5:40 نشسته بود!!!!!!!
کفرم در اومد. دوباره زنگ زدم اطلاعات پرواز که لامصبا، اون از طرز برخوردتون، این‌هم از اطلاعات دادنتون، مسافر من 20 دقیه‌است این‌جا معطل شده…
اما جالبه که بدهکارم شدم!! می‌گفت اطلاعات اشتباه ندادم!!!!
گفتم برو بابا….

دیگه خیلی خوابم میاد، می‌ترسم چرت‌وپرت(تر) بنویستم، بهتره برم بخوابم.

گودنایت

چند وقت بود غر نزده بودم، گفتم نگین لال شده

می‌گفت: «آدم‌هایی که درست و حسابی شنا بلد نیستن رو دیدی؟! برای یه‌کم جلو رفتن، این‌قدر دست‌و پا می‌زنن که خسته می‌شن. حالا نمی‌دونم مدل کار کردن ما هم همین‌طوری که خسته می‌شیم، یا واقعا کارها خیلی زیادن»

من هم الان همین‌رو می‌خواستم بگم. ولی دیگه چون قبلا یکی گفته نمی‌گم.

-

Mayday, mayday, mayday, I’m hit. I’m hit.

بازم همین‌جوری

تا حالا شده حرف‌هایی بزنی که خودتم بهش اعتقاد نداشته باشی؟!
مثلا بری تو یه جمعی از چیزی دفاع کنی که خودت هم اگر جزو شنونده‌ها بودی خیلی بهت نمی‌چسبید (یا حتی بدتر اون جزو منتقدین می‌شدی) و از بد حادثه داری به نقعش رای می‌دی؟

خیلی حسِ بدیه. خیلی. خصوصا بعدش. و خصوصا وقتی احساس می‌کنی داره برات عادت می‌شه.

جلسه‌های سخت؟!

سخت‌ترین جلسات برام اونایی‌اند که نمی‌دونم از توشون چی می‌خوام.
یعنی نمی‌دونم اگر آخرش چی بشه خوب بوده و من از توش موفق در اومدم!

فقط این نیست، جلسه‌هایی که هیییچ دیدی از فضاشون نداری هم خیلی سختن.

بعضی جلسه‌ها رو هم که باید بری تو خونه‌ی حریف بازی کنی، اینا هم سختی خودشون رو دارن!

 

با این حساب فکر کنم فردا یه جلسه‌ی سخت داریم!!

باشد که رستگار شویم.

پی.اس: یکی امروز گفت: استرس داری؟! گفتم: به‌هیژوژ(TM) گفت: بس که پررویی!!!…. تو دلم گفتم: زکی(TM)

خوب، بد، زشت

خوب: در یک حرکت انتحاری، امشب موفق شدم به 31 تا از ایمیل‌های نخوندم جواب بدمBatting Eyelashes

بد: هنوز 202 تا دیگه مونده Crying

زشت: آدم کارای زشتشو که نمی‌گهDont tell anyone

اوه اوه اوه، داشتم معنی «سوپرمانورابیلیتی» (یا خدا!) رو می‌خوندم، یهو توی دروازه شدم، نوشته بود:

… quality of aircraft defined as a threshold of attitude control exceeding that which is possible by pure aerodynamic maneuverability…

داشتم این‌رو توی زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار می‌کردم® که دیدم پشتش نوشته:

…in other words…

خوشحال رفتم که دیگه لازم نیست تو این سال صرفه‌جویی این‌قدر فسفر بسوزونم، به زبون ساده‌تر هم نوشته، ولی خوب، وقتی خوندمش:

a controlled loss of control beyond normal abilities!!!

فغان برآوردم که: یااااااااااااااا، سلااااااااااااااام، یا سلام یا مسسی….

Breakthrough

توی زندگی، یه‌وقتایی منتظری که یه اتفاقایی بیفتن که فازت عوض بشه. یعنی این‌ققققدر دچار روزمرگی می‌شی که فقط باید یه شک و تغییر اساسی بهت یا به زندگی‌ات وارد بشه، بلکه از مسیرِ جاری جابجا بشی.
حالا هرچند این تغییرات که عمدتا منشا خارجی دارن، فقط باعث فراهم شدن شرط لازم در این زمینه می‌شند و به‌هیژوژ(TM) شرط کافی رو فراهم نمی‌کنن.
شرط کافی درواقع همون خودِ آدمه که باید مدلش رو عوض کنه. وگرنه که بازم گند می‌زنه تو همین شرایط جدید و خلاصه روز از نو روزی از نو می‌شه.
مثلا در مورد خودِ من -که البته به هزارویک دلیل نمونه‌ی آماری خوبی نیستم- این‌قدر این تغییرات اتفاق افتاده و من پیش خودم ذوق‌ها کرده‌ام که «آخ جون، این‌بار دیگه خواهم ترکوندن همی» و خلاصه شرایط برای یه کبرایِ پوگاچِو آماده شده، که دیگه خود این تغییرات هم شدن یه امر روزمره!! دیگه وای به روزی که بگندد نمک.

حالا با این مقدمه، می‌خواستم بگم که دوباره یکی(حداقل یکی :D) از این تغییرات اتفاق افتادن و یک‌باره دیگه یه‌فرصت برام به‌وجود اومده. امیدوارم این‌بار سربلند بیرون بیام.

فردا روز اولِ زندگی با این شرایط جدیده، خدا کنه که بتونم شرط کافی رو هم فراهم کنم.

آمین.

 

پی.اس.1: امروز برای اولین بار با یک مدل جدید به یک مهانی تشریف فرما شدم. یکی از برو بچ قدیمی دعوت کرده بود، ولی عینهو آدم‌بزرگا رفتیم :D جالب بود، بسی(TM)، هرچند اون‌وسطا یه‌چیزی(کسی؟!) رو کلی میس(TM) کردم.
پی.اس.2: فردا قراره برم دانشگاه ببینم گروه با درخواستِ یه‌کم عجیبِ من موافقفت کرده یانه. امیدوارم کرده باشه هرچند که قبول کردنشون تازه اول راهه. بنابراین(TM)…
پی.اس.3: اِی تف(و یا حتی چیزای دیگه) به قبر پدر اونی که پاشو گذاشته رو شیلنگ این اینترنت. و سلام هرچی مردِ به مادرش.

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی….

Command post, Command post we’re under fire, requesting air support immediately.
.
.
.
Alpha team be advised; air strike not possible now, fall back ASAP.
Retreat, Retreat.

واااااااااااای، از اخلاقات خوبWhistling من آن باشد که اگر به چیزی (وبعضا کسیNerd) گیر بدهم، دیگر خدا به دادش رسد.

و هم اکنون در شرف گیر دادن به یک X52 هستمSilly

باشد که رستگار شوم.

از آدم حسابی‌ای که اینزامنیا گرفته، انتظار چیز به‌دردبخور نوشتن نداشته باشید، من که جای خود دارم

دویست و بیست و یکی ایمیل نخونده،
یه امتحان که الان 6ماهه داره عقب می‌افته،
بلاتکلیفی تو وضعیت دانشگاه،
وضعیت پیچیده تو شرکت،
روزهای سخت عجیب*،
و از همه مهمتر هوارتا تا سئوالِ بی‌جواب،
و از همه بدتر این‌که باید جواب این‌ها رو خودت پیدا کنی.

یه‌بار یکی بهم گفت: فلان کارو انجام دادی؟ گفتم نه منتظرم که …. حرفم رو قطع کرد، گفت: ببین، اگر تاحالا انجامش ندادی، دیگه هم انجامش نمی‌دی!
راست می‌گفت، بد راست می‌گفت.
آدم یا کارارو انجام می‌ده، یا نمی‌ده. یا می‌خوای انجامشون بدی، یا نمی‌خوای. اگر نمی‌خوای و از تو لیست تو-دو هات هم درش نمیاری، فقط خودت رو گول می‌زنی. آخر سر اگر بعد از عمری انجامش بدی، حتما این‌قدر کیفیتش پایینه که 2زار (TM) نمی‌ارزه.

*: به این نتیجه رسیدم که خیلی ناشکرم. یه‌بار که داشتم غر می‌زدم، محمد بهم گفت: گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره.
خیلی متاسفم که راست می‌گفت.

image

و توکلت علی الحی الذی لا یموت.....

ذهنم بدجوری آشفته است این روزا.
یه‌کارایی دارم می‌کنم که نمی‌دونم چه‌قدر درستن. یه‌کارایی که توشون خیلی راه برگشت نمی‌بینم.
می‌گن از روش‌های مدیریتِ تغییر اینه که پل‌های پشت سرت رو خراب کنی!  این طوری مجبور می‌شی به قول خودمون از درخت بالا بری!

این درسته که آدم اگر راه برگشت داشته باشه، سست‌تر جلو می‌ره، ولی این‌که دیگه برای خودت راه برگشت نذاری، نمی‌دونم همیشه جوابه یا نه. خصوصا وقتی که به راهی که داری می‌ری خیلی مطمئن نباشی.
تازه از اون‌طرف می‌گن بعضی پروژه‌ها به «قهرمانِ خروج» نیاز دارن! پروژه‌هایی که می‌ری توشون و گیر می‌کنی. پروژه جلو که نمی‌ره، پس باید عقب‌نشینی کرد و بی‌خیالش شد و خوب برای این‌که عقب‌نشینی کنی باید پلی وجود داشته باشه...
اینم از همون وقت‌هاست که نمی‌دونی بالاخره «جوجه رو آخر پاییز می‌شمرن»، یا «سالی که نکوست از بهارش پیداست» !

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنی داری گم می‌شی. بعضی وقت‌ها هم فکر می‌کنی خودتم نمی‌دونی کجا می‌خوای بری.
بعضی وقت‌ها خیلی احساس تنهایی می‌کنی. این‌طور وقت‌هاست که اگر دلت قرص نباشه، خیلی سست می‌شی. وقتی این‌طور می‌شه می‌ترسم. خیلی زیاد.

مدلی که از زندگی تو ذهنم برای خودم ساخته بودم داره تغییر می‌کنه. داره تغییر می‌کنه؟! نه، تغییر کرده. مدت‌هاست که تغییر کرده، مدت‌ها. تغییرش‌هم یک‌دفعه‌ای نبوده. و من اصلا نفهمیدم. نمی‌دونم چرا. شاید چون حواسم به این‌بود که باید یه مدل درست بسازم برای زندگی. اگر اینه که شدم مثل اونی که ساعت‌ها برنامه‌ریزی می‌کنه که چه‌گونه از اتلاف وقتش جلوگیری کنه! (TM)
یه کم می‌ترسم، یه‌کم نگرانم، یه‌کن ناراحت. ولی آخرش چی؟ ته خط رو بگو؟ ته خطی وجود نداره سلحشور…..(TM)

2-3ساعت دیگه باید برم سر کار. یه هفته‌ی جدید. فردا اول هفته‌است. ولی نمی‌دونم چرا اصلا حسش نیست؟!؟!؟!؟ اصلا!!!
وای خدا، حالا کلی مونده تا آخر هفته!!
اِ اِ اِ؟!؟!! تو که آدمی بودی که روزای تعطیل هم تو خونه دووم نمی‌آوردی!! تو که لحظه شماری می‌کردی که روزِ کاری بعدی شروع شه بری سر کار که؟!؟! تو که اصلا این مدلی نبودی که؟!؟!
نمی‌دونم، شاید عوض شدم. که اگر این‌طوره، پس چه راحت عوض شدم!

خیلی وقت بود هوس فیلم خوب کرده بودم، 2تا دیشب دیدم، به‌صورت burst mode!! ولی کاش برای امشب هم چیزی داشتم.
حالا یه چندوقته هوس یه کتابِ اساسی کردم. خیییییییییییلی وقته اصلا سراغ کتاب نرفتمو حس می‌کنم املا و انشام هم بدجوری تحلیل رفته.
چندوقته هوس درس خوندنِ درست و حسابی کردم، فکر کنم از آخرین باری که درس خوندن بهم چسبید، 7-8سالی می‌گذره!
چندوقته هوس کلاس زبان کردم، حس می‌کنم فرقِ زِدِ بزرگ و کوچیک هم داره یادم می‌ره!
چندوقته هوس موندن تا دیروقت تو شرکت کردم، موندنی که فرداش وقتی مردم اومدن یه تغییر اساسی رو حس کنن!
چندوقته هوس با بچه‌ها بیرون رفتن کردم، تو کوه یا دشت و بیابون. چایی با بیسکویت، آجیل خشک، از درخت بالا رفتن، آهنگ خوندن، پانتومیم، جوجه کباب کردن رو آتیش ذغالی…!
چندوقته هوس استخر کردم!! (این دیگه شاه‌کاره، من‌که با استخر خیلی حال نمی‌کردم) خصوصا هوس اون استخرای مختلط!
چندوقته هوس باشگاهِ جیم کردم، هوس ثبت‌نام کردن‌های یک‌ماهه و جیم شدن بعد از جلسه‌ی اول!!
چندوقته هوس دوست‌داشته شدن کردم ، هوس شناخته شدن به عنوان یکی که آسون می‌گیره. سخت‌گیر نیست. گیر نمی‌ده. دل‌رحمه و می‌شه باهاش درددل کرد. یادش بخیر، خیلی دور نبود اون روزا…! الان احساس می‌کنم دارم زندگی نمی‌کنم(TM)!
چندوقته هوس زندگی کردم. هوس زندگی کردن.

بعد از عمری 2تا فیلم سرگرم‌کننده دیدم، خدا این مملی رو رحمت کنه.

Prestige, Taken.

در شهر به من پیشنهاداتی شد!

ماه پیش خیلی سخت و پر کار بود. از همه نظر. بدیش‌هم این بود که نمی‌شد پیچوند. انصافا نمی‌شد پیچوند. یعنی من که همه‌جوره پایه‌ی پیچوندنم وقتی بگم نمی‌شد پیچوند، دیگه مطمئن باش که نمی‌شد پیچوند…

از همه بدتر این بود که یه دوستی رفته بود مرخصی و همه‌ی کاراش افتاده بود رو دوش من. یه یک‌ماهی نبود. دیروز تازه اومد. من‌هم از ذوقم دیروز رو زود رفته خونه (جونِ خودم…). حالا امروز یه زمزمه‌هایی می‌اومد که کلا جاش داره عوض می‌شه… این‌رو که شنیدم یه یاد برادر ارجمند و سرور گرامی و عزیزِ دلمون تو «اینسایدر» فریاد برآوردم که:

… give me a ****ing break…..

ولی چون یه اخلاق خوب از مرحوم تختی یادگار بردم از گفتن کامل جمله امتناع کردم. لعلکم یعقلون…

می‌دونی، درست وقتی فکر کردی همه‌چیز تموم شده و داری می‌افتی تو سرازیری و تا میای بگی: آخیش….؛ بهت می‌گن که: «بیاه، چی‌چیو آخیش؟! **** ****، زمین، زمین…..»

تو این ماه این هفته‌ی آخر از همه شاه‌کارتر بود، تو این هفته هم امروز گل سرسبدش بود. حالا خدارو شکر کارای دانشگاه دیگه تموم شد، وگرنه که دیگه هیچی…

از اول هفته تاحالا 2 نفر/روز برای نصب این گارمینِ لعنتی رو این سامسونگِ لعنتی‌تر وقت صرف کردم، آخرشم هیچی.

حالا همه‌ی اینا به کنار، امروز دیگه شاه‌کار بود. صبح که یه جلسه داشتیم که توش تقریبا شیش-هیچ(TM) شدیم. بعدش داشتم با خودم فکر کردم که ما توانش رو داریم، فرصتش رو داریم، که توی در بازه شدم: اومدم رو یه دستگاه با فلشم فایل بریزم، فلشم سوخت…..Raised Eyebrow

عصری تو راه خونه، اومدم از ماشین پیاده‌شم که گوشیم از دستم افتاد و نقش زمین شد. همچین خورد تو آسفالت که زپرتش قمسول (غمثول؟ قمصول؟ غمسول؟  قمثول؟ غمصول؟) شد. Rolling Eyes

رسیدم خونه رفتم تو سایت دانشگاه، نمره‌ها رو که دیدم روحم شاد شد Waiting

تیر خلاص هم درس‌های ارائه شده‌ی این ترم بود…

دیگه شدم کان لم یکن شئ مذکورا ®

آدم یه‌بار دیگه به روح پرفتوح مرفی صلوات می‌فرسته (از اون لحاظ) که فرمود: «لبخند بزن، فردا روز بدتری است….»

الان‌هم فقط دوست دارم این‌رو گوش بدم:

image از همه‌ی اینا بگذریم، موندم با این پیشنهادی که بهم شده چی‌کار کنم. قبول نکردنش خیلی عزت نفس می‌خواد Nerd قبول کردنش هم اعتماد به نفس زیادی.
هرچند که من خدا رو شکر تو این دومی اصلا مشکل ندارم، چه گنده‌ها که …دم تو عمرم و از توش هیچی در نیومده. ولی خوب، این‌دفعه ظاهرا جای سفتی باید….
خدا به دادم برسه…..

این‌رو هادی فرستاد

شنیدم در زمان خسرو پرویز
گرفتند آدمی را توی تبریز

به جرم نقض قانون اساسی
و بعض گفتمان های سیاسی

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش
قراری را نهاده با زن خویش

که از زندان اگر آمد زمانی
به نام من پیامی یا نشانی

اگر خودکار آبی بود متنش
بدان باشد درست و بی غل و غش

اگر با رنگ قرمز بود خودکار
بدان باشد تمام از روی اجبار

تمامش از فشار بازجویی ست
سراپایش دروغ و یاوه گویی ست

گذشت و روزی آمد نامه از مرد
گرفت آن نامه را بانوی پر درد

گشود و دید با هالو مآبی
نوشته شوهرش با خط آبی:

عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟
بگو بی بنده احوالت چطور است؟

اگر از ما بپرسی، خوب بشنو
ملالی نیست غیر از دوری تو

من این جا راحتم، کیفور کیفور
بساط عیش و عشرت جور وا جور

در این جا سینما و باشگاه است
غذا، آجیل، میوه رو به راه است

کتک با چوب یا شلاق و باطوم
تماما شایعاتی هست موهوم

هر آن کس گوید این جا چوب دار است
بدان این هم دروغی شاخدار است

در این جا استرس جایی ندارد
درفش و داغ معنایی ندارد

کجا تفتیش های اعتقادی ست؟
کجا سلول های انفرادی ست؟

همه این جا رفیق و دوست هستیم
چو گردو داخل یک پوست هستیم

در این جا بازجو اصلن نداریم
شکنجه ، اعتراف، عمرن نداریم

به جای آن اتاق فکر داریم
روش های بدیع و بکر داریم

عزیزم، حال من خوب است این جا
گذشت عمر، مطلوب است این جا

کسی را هیچ کاری با کسی نیست
نشانی از غم و دلواپسی نیست

همه چیزش تمامن بیست این جا
فقط خود کار قرمز نیست این جا

خدا بیامرزتت

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم        ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم
چو گلدان خالی لب پنچره       پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

          اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم       اگر خون دل بود ما خورده‌ایم
          اگر دل دلیل است آورده‌ایم     اگر داغ شرط است ما برده‌ایم

اگر دشنه‌ی دشمنان، گردنیم     اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم
گواهی بخواهید اینک گواه     همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

         دلی سربلند و سری سر به زیر     از این دست عمری به سر برده‌ایم

 

تاحالا فکر می‌کردم شعرش مال معلمه، تازه فهمیدم مال قیصره!

سابجکت نات فاند

امروز روز سومه که می‌نویستم و پست نمی‌کنم.
ولی از اون‌جایی (اِ اِ فکر بد نکن!) که پست‌چی 3بار در نمی‌زنه، دیگه این‌بار پست می‌کنم.
البت فقط برای خالی نبودن غریزه، وگرنه که این هیچ‌کدوم از اونایی که باید پست می‌شدن نیست Nerd

روزگار غریبی است نازنین، روزگار غریبی است

عجب اوضای بیخی‌ای شده. هر روز یه خبرایی می‌شونی که دوست نداری باور کنی. اصلا دوست نداری بشنوی‌شون.
من که ترجیح می‌دم خودم رو بزنم یه اون‌راه، انگار نه انگار که شنیدم اصلا.
آخه این‌طوری دردش کمتره.

حالا این وسط، یه وقت‌هایی که مجبور می‌شی از خطوط قرمز خودت رد بشی دیگه حالت حسابی از خودت به هم می‌خوره.
خطوط قرمزی که یه‌زمانی خیلی محض بودن، ولی الان این‌قدر که از روشون رد شدی دیگه به حدی کم‌رنگ شدن که حتی دیده هم نمی‌شن. دیگه اصلا نمی‌فهمی کی ازشون رد شدی.
فقط آخرش نگاه می‌کنی می‌بینی اووووووووه چه‌ققققققققققققدر باهاشون فاصله گرفتیSigh

قانون اول راوی

اگر کار داشته باشی، حتما دیرت می‌شه  Nerd

ما

انبوهی از ماشین‌ها برای رفتن به مسافرت: اتوبان تهران-قزوین؛
انبوهی از نیروهای نظامی برای برخورد با کفار و منافقین: میدون ونک؛
انبوهی از آدم‌های سینی به دست برای تعارف کردن شربت: جای جای خیابون‌ها (عموما جلوی مساجد).

درخصوص اون دوتای اول به اندازه‌ی کافی گفتم و شنیدم، ولی این آخری یه‌چیز دیگه است.

یه زمانی وقتی همچین چیزایی رو تو خیابون می‌دیدم کلی کیف می‌کردم. احساس می‌کردم عجب آدم‌هایی پیدا می‌شن، چه‌قدر جالبه که با این کارها سعی می‌کنن شادیِ واقعی رو برای چند لحظه به دل یا حداقل چهره‌ی مردم بیارن. اجرتون با خودِ صاحبش!
کل شربت و شیرینی‌ای که پخش می‌شه که هزینه‌ی قابل توجه نداره و وقت اون آدم‌هایی که میان اون‌جا متصدی اجرای یه همچین حرکتی می‌شن احتمالا از هزینه‌ی خرید این چیزا بیشتره، اما اصولا شادی و خوش‌حالی و لبخندی که به دل و دهن مردم می‌شینه، صدها برابر این هزینه‌ها ارزش داره.

امروز اما قضیه فرق داشت. امروز دیگه نه تنها هیچ شادی‌ای رو با دیدن این فعالیت‌ها حس نمی‌کردی، بلکه بدتر از اون، همش بوی گند تظاهر برای یارگیری به مشام می‌خورد. آدم یاد قرآنِ سرِ نیزه و قربتا الی‌االهِ قبل از بریدن سر حسین می‌افتاد. آدم یاد گِل به سر مالیدن رضا شاه تو دهه‌ی محرم می‌افتاد. یاد گریه کردن نتانیاهو برای مردم مظلوم اسرائیل…

شاید جزو معدود دفعاتی بود که اصلا دوشت نداشتم به همچین شیرینی و شربتی لب بزنم.

شیرینی‌هاش طعم تعفن و شربت آلبالو‌اش بوی خون می‌‌داد.

این‌بار، بلندتر از هر دفعه: اجرتون با خودِ خودِ صاحبش….

بدون موضوع، ولی با شرح

وقتی حوصله نداری، حوصله نداری. دیگه:
اصلا مهم نیست که کجایی، چی‌کار می‌کنی، کجا نیستی یا حتی چی‌کار نمی‌کنی.
اصلا مهم نیست که تو مجلس ختمی، یا مراسم عروسی (تولد هم که یه‌چیزی اون وسطاست).
اصلا مهم نیست که چه‌قدر کار برای انجام دادن داری، یا بی‌کارِ بی‌کاری.
اصلا مهم نیست که الان ساعت 4 و 22 دقیقه است(صبح Nerd)، تو فردا ساعت 8 ارائه داری، و خوب چون هنوز ساعت 5 نشده، اکراه داری که شروع کنی به درست کردن ارائه‌ات.

تو فرهنگ معین (یا شایدم ابی، یادم نیست) نگاه کردم دیدم «حوصله» رو نوشته:

آن‌چه داشتنش ممد حیات است و بیشتر داشتنش مفرح ذات. نداشتنش هم به چوبی ماند  ….

خیلی خستم، اصلا حسِ ارائه درست کردن و ارائه دادن ندارم. نه تنها ذهنی خسته‌ام، دیگه دستم هم کار نمی‌کنه. همین‌ها رو هم 60بار نوشتم و پاک کردم، همش غلط غلوط…

یاد حرف بچه‌ها افتادم: «الیوم، درست کردن اسلاید در حکم محاربه با گوگلی است، چرا که تا گوگولی هست، جستجو باید کرد…»
ولی راستش حس این‌هم نیست…

تو این فکرم که فردا رو بپیچونم. عینهو سک.

 

 

پ.اس: خودم می‌دونم که هرکی میاد این‌جا این‌ها رو می‌خونه حسابی به زندگی امیدوار می‌شه، لازم به تذکار نیست….

بدون شرح

تغییر، راز ماندگاری.

دیروز

عجب روزی بود.

ای خداااااااااااااااااااا

از صبح مچلم که چرا به این دستگاهِ **** وصل نمی‌شم. آخرش دیگه حوصلم سر رفت و زدم resetاش کردم به تنظیمات پی‌فرضش.

رفتم از تو مستنداتش ببینم IP اولیه‌اش چیه، یهویی دیدم پورتش رو اشتباه می‌زدمAt wits end لعنتی پینگش‌هم بسته بود، نمی‌شد تست کرد…Crying

حالا چشمم کور، باید بشینم از اول configاش کنم….

این‌رو امروز آرش فرستاد

5psg8g1qkl50bifgwgpc

سابجکتشNerd هم این بود:

ولش کن مرتیکه، مگه خوت خواهر مادر نداری!?!

این واقعا بدون شرحه

اگر قراره پروژه انجام بدین، و اگر پروژه‌تون بررسی یه PDF کوچیک (مثلا 60 صفحه‌ای) هستش، و اگر تا صفحه‌ی 20 این PDF رو خوندید و دیدید چه‌قققققققققققققققدر هلوست….

حواستون باشه، هرگز زود قضاوت نکنید!!

دیگه دارم دیونه می‌شم. فصل یک و دو خیلی عالی بود. 3 و 4 رو اِییی به زور نوشتم. 5 رو کاملا سمبل کردم. 6 و 7و 8 و 9 اصلا سمبل هم نشدن!!!! اصلا نمی‌تونم از روشون بخونم بابا… عجب مزخرفن…

حالا این‌ها رو بیخیال، ساعت 9 صبح (آره، 5 ساعت دیگه، چه‌طور مگه؟!(TM) Big Grin)باید ارائه بدمش. پس با اجازتون این موشواره رو می‌برم رو منوی استارت و از اون‌تو مایکروسافت پاور پوینت رو انتخاب می‌کنم… حالا تایپ می‌کنم: به‌نام خدا….

جالب نسیت که دیشب تا ساعت 8 داشتم بقیه رو دلداری می‌دادم. به این امید که مال خودم آسونه……Waiting

آخرش هم این‌که دارم می‌میرم از زور خواب Crying این هفته یک شب هم نشد درست-حسابی بخوابم. فکر کنم 30 ساعت هم کلا نخوابیدم. دیگه واقعا نه چشمام می‌بینه نه مغزم کار می‌کنه…

اصلا این هفته واقعا هفته‌ی بی‌خودی بود. امیدوارم دیگه فردا آخریش باشه.

نمی‌دونم فردا چی می‌خوام بگم حالا….

راست می‌گه

گفتم: «چه‌قدر بده که همه‌چی دست خوده آدم نیست، این‌‍طوری اصلا کارا پیش نمی‌ره»

گفت: «اون بخشی که دست خودته رو درست انجام می‌دی؟»

هیچی نگفتم.

زندگی، جنگ و دیگر هیچ

یه وقتایی برای این‌که از درد و سختی جنگِ تو یه جبهه فرار کنی، می‌ری درگیر یه جنگ دیگه می‌شی.
دیگه فکر نمی‌کنی که جنگیدن همزمان تو چندتا جبهه، کار رو خیلی پیچیده‌تر می‌کنه.

یه وقت‌هایی فقط می‌خوای شرایط عوض بشه، حتی اگر ظاهرا کار سخت‌تر و شرایط بدتر بشن. تو فقط دنبال تغییری.
می‌گی اوضاع ماسیده، باید یخش رو آب کرد، هرچند که چندقدم هم عقب‌گرد کنیم.

بعدش‍هم باید امیدوار باشی که اوضاع خوب بشه.

یادی هم کنم از عزیز دلمون، احمد کوهی: از اولش‌هم بازنده من بودم…®

 

زندگی سخته. حالا یه‌سری می‌گن سخت و جالب. من که می‌گم سخت و بی‌خود.

ولی آخرش که فکر می‌کنی، می‌بینی که اصولا چاره‌ای نداری. باید بجنگی، هرچی هم می‌خواد بشه، بشه، و البته هم می‌شه.

همینه که «به زندگی دچاریم®»

 

 

پ.ن: البته جنگ از پشت خیلی سخت‌تر از جنگ از جلوست Nerd

قابل توجه بعضی‌ها… :D:D

هه، هه…

چه‌قدر خوبه قبل از این‌که آدم به لپ‌تاپش تهمت بزنه و همه‌جا تو بوق کنه که آاااااااااااای، وایرلسش خراب شده، یه‌بار دکمه‌ی Win+x رو بزنه و روی دکمه‌ی “Turn Wireless Network ON” کلیک کنه!!!!!

می‌گن این کارت شبکه‌های جدید اگر خاموش باشن سخت کار می‌کننNerd

امروز

امروز صبح تا عصر اتفاق عجیب‌غریبی نیفتاد. عصری رفتم پیش محمد. یه 2-3 ساعتی تو سروکله‌ی هم زدیم، بعدشم رفتیم با هم پیک-نیک!!!
یعنی قرار نبود بریم پیک-نیک، ولی خوب، پیش اومد!! یه 1-2ساعت پیاده‌روی کردیم و یه بستنی و 3-4تا آب میوه و یه آب‌جو (البته محمد نخورد!) خوردیم و برگشتیم خونه. هوا خیلی گرم بود، من که کلی عرق کردم.

اون‌جایی رفتیم پیک‌نیک خیلی شلوغ بود. یه سری هم جیغ‌و و داد می‌کردن. یه سری هم هی سیگار می‌کشیدن و تو صورت هم فوت می‌کردن و گریه می‌کردن. بعضی‌ها هم می‌دویدن. بعضی‌ها هم ناسزا می‌گفتن.

تو اون وسط یه 2-3تا از هم‌کارا رو دیدیم. اصلا انتظارشون رو نداشتم. کف کردم. آی مین ایت!! ککککف کردم.
بعضی‌ها خیلی این‌کارن به خدا. خدا خیرشون بده. کاش دست ما رو هم بگیرن.

می‌گن وفتی کوسِ جنگ می‌زنن مرد و نامرد از هم شناخته می‌شن.
راست هم می‌گن. راست می‌گن.
و بعضی‌ها خیلی مردن. خیلی. حتی اگر جسه‌شون خیلی ریزه‌است. حتی اگر اسمشون دخترونه‌است. ای خوشا به غیرتتون. ای دمتون گرم و ای‌کاش من‌هم به‌جای این همه زبون برای گفتن و انگشت برای نوشتن،  یک دهم همت و غیرت و مردونگی شما رو داشتم.

سعیکم مشکور….

 

وقتی داشتیم بر می‌گشتیم، احساس می‌کردم دارم خیانت می‌کنم. به همه‌ی کسایی که وایستادن. نمی‌دونم تا کجا. ولی قطعا خیلی بیشتر از یه بستنی و آب‌میوه خوردن…..

الان‌هم از رو وجدان درده که دارم این‌ها رو می‌نویسم.

و دیگر هیچ (TM)..

عجب هواییه

آسمون هم دلش گرفته از این وضعیت.

ای تف به اون‌هایی که بازم به هیچ‌جاشون نیست.

خدایا دشمن شادمون نکن!!

نمی‌دونم چه شده که این شبکه‌ی بی‌سیم پل تاپ معظم من از کار افتاده!!
اصلا چراغش هم روشن نمی‌شه!

قبلا هم یادمه یه همچین اتفاقی براش افتاده بود! فکر کنم هر 2-3 ماه باید یه‌بار recoverاش کنم Waiting

فعلا رفتم یه کابل شبکه‌ی بلند گرفتم، که حالا هرچند وایرلس نیستم، حداقل موبایل باشم Nerd

باید سرت بیاد تا بفهمی!!

محمد همیشه می‌گفت: برادر من نکن، نگو، سرت میاداااااااا
راست می‌گفت. یه وقت‌هایی بی‌خودی به مردم خرده می‌گیری که چرا اله(عله؟!) و بله، اما وقتی سر خودت میاد….

بابا هم همیشه می‌گفتن: «…. شب درازه :-b»

خلاصه که آقا بنده از همین‌جا، پشت همین تریبون اعلام می‌کنم: غلط کردم، کمثل الکلب…

امروز روز ناجوری بود

من که کلا خوابم خیلی منظم نیست، اما 2-3 شبی هست که دیگه اصلا درست و حسابی نخوابیدم.
صبح با زور و زحمت پا شدم به هزار امیدو و آرزو رفتم دفتر. فکر می‌کردم امروز 2-3تا کار اساسی انجام می‌دم و سر ظهر هم بر می‌گردم خونه که یه‌کم برای امتحان بخونم. تازه دلم رو هم صابون زده بودم که تو راه برگشت ممکنه اتفاقای خوبی هم بیفته…..
صبح قرار بود یه نیم ساعت زودتر برم که کارانه‌ها رو نهایی کنیم. منتظر بودم که مدیرمون بیاد که یهویی دیدم زنگ زد رو گوشیم!!
گفتم حتما می‌خواد بگه دیرتر میاد. ولی خبرش بدتر از این بود. گفت برادرش یه‌کم ناخوشه و بردنش بیمارستان. تا ساعت 5 صبح هم درگیر اون بوده. امروز هم یا ظهر میاد، یا نمیاد. ای بابا، این اولیش.

یه قرار مصاحبه داشتم. با یه دانشجوی دکترا. حسم به رزومش که خیلی مثبت بود. وقتی اومد و شروع کردیم به صحبت، فهمدیم که خیلی دنبال کار اجرایی نیست. بیشتر کار تحقیقاتی و آکادمیک می‌پسنده. گفتم ای بابا.. این‌هم دومیش.

بعدش قرار بود برم از جذب یکی از نیروهایی که معرفی کرده بودم دفاع کنم. از اون‌جایی که تاحالا سابقه نداشت من کسی رو مستقیما معرفی کنم و قبول نشه، خیالم از این یکی راحت بود. اما ظاهرا این‌بار کور خوندم ): برای اولین بار نیروم رد شد.. خیلی خورد تو ذوقم. نسیم می‌گفت: بالاخره طلسم شکست!! یه آهی کشیدم و گفتم ای بابا، این هم سومیش.

به سعید گفتم من امروز باید زود برم. گفت: چی چی‌رو باید زود برم؟!(TM) محمد که امروز نیست، نمی‌شه تو هم نباشی. گفتم آخه خیر سرم می‌خوام یه‌کم درس بخونم امروز. باشه، به‌جای ظهر، 2 می‌رم. گفت خوب حالا تا اون موقع. گفتم: ای بابا.. این‌هم چهارمیش.

امیر اومد گفت: جلسه‌ی ساعت 2 رو تو هم هستی دیگه؟! گفتم: ببخشید!! از صبح که همش این‌ور اون‌ور جلسه بود، بذارید 2زار کار کنیم آخه(TM)، بعدشم من 2 می‌خوام برم. گفت: نمی‌شه من تنها باشم که، باید باشی…گفتم باشه، ما که موندنی شدیم، 1 ساعت هم روش. در ضمن گفتم: ای بابا… این‌هم پنجمیش.

رفیقمون ساعت 2 تشریف نیاوردن، زنگ زدیم (یا خودش زد، نمی‌دونم) گفت 2:30 میاد. ای بابا… نه حالا صبر کن، ساعت 3:00 اومد!!! یه یک ساعتی هم صحبت کرد. حالا بیا: ای بابا… این‌هم ششمیش.

راه افتادم بیام، سعید گفت یه‌سری از سایت‌ها مشکل دارن، یه نیم ساعت هم وایستادم که بچه‌ها مشغول بشن… ساعت از 4:30 هم گذشت ): تو این نیم ساعت هی می‌گفتم: ای بابا… این هم هفتمیش.

رسیدم خونه زنگ زدن که سایت‌ها هنوز مشکل دارن، یه‌سری از بچه‌ها هم گذاشتن رفتن…. وااااای دیگه کفرم در اومد… این‌بار دیگه: ای خداااااا، این هم هشتمیش.

نهمی‌اش بمونه، دهمیش هم این خبره تابناک بود:

                                          “شورای نگهبان صحت انتخابات دهم ریاست جمهوری را تأیید کرد ”

 

دو تا چیز بی‌ربط هم بگم این آخر: آدم هرچی می‌کشه از دست خودشه! و
صبر و خودداری واقعا چیزای خوبین. حیف که من آرزوشون رو به گور می‌برم…

خانه ام آتش گرفته است آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را تارشان با پود

من به هر سو می دوم گریان
در لهیب اتش پر دود


وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد...


از فراز بام هاشان شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب


من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش


زان دگر سو شعله برخیزد به گردش دود
تا سحرگاهان که می داند که بود من شود نابود


خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر


وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ، ای فریاد

 

مهدی اخوان ثالث

آخر الزمون شده

دیگه واقعا حالم داره از همه چیز به هم می‌خوره.

و از همه بدتر آدم‌هایی‌اند که خودشون رو زدن به خواب:

«صم بکم عمی»

پیرمرد با عصاش جلوی عباس رو گرفت و گفت:

 

image

خوب - بد - زشت:

تو این دنیا، دو جور آدم وجود داره، اون‌هایی که سوار اسب‌اند و اسلحه دارن؛
اون‌هایی که پیاده‌اند و زمین رو می‌کنن.

فکر کنم کم‌کم باید تصمیم بگیریم که می‌خوایم امام حسین باشیم یا نه.
یا شایدم اصحاب کهف…

می‌گفت: «خیلی جالبه، «ژاورت» که دنبال این ژال والژان بدبخت بود، کار عجیبی نمی‌کرد که! فقط داشت طبق قانون رفتار می‌کرد، دقیقا طبق قانون. مشکلش این‌جا بود که نمی‌قهمید این قانون اگر این‌قدر درست بود، می‌دادیمش به ماشین که برامون زندگی کنه دیگه. خودمون هم می‌رفتیم میشستیم تماشا می‌کردیم.»

حرفش خیلی قشنگ بود. مخصوصا اون‌جاش که ادامه داد: «آخرش هم که دید اشتباه می‌کرده، پرید تو آب. اون‌هم با لباس پلیسش. این کارش خیلی معنی داشت، خیلی. هم معنی داشت، هم نشون می‍دادن این کاراکتر شخصیت داره، واقعا شخصیت داره. هرکسی نمی‌تونه این‌کار رو بکنه.»

من اول باید اضافه کنم که: تازه کو کسی که این مدلی باشه؟! کو کسی که همین قانون رو هم واقعا به خاطر قانون بودنش و البته همه جاش رو با هم اجرا کنه؟
بعدش‌هم باید بگم که راست می‌گفت، هرکسی نمی‌تونه این‌کارو کنه. معمولا آدم‌ها وقتی واقعا می‌فهمن که خوردن زمین، یا تا خونه سینه‌خیز می‌رن، یا این‌که  داغون می‌شن. خصوصا اگر این اشتباهه خیلی استراتژیک باشه!

نمی‌دونم تاحالا این‌رو چندبار و چندجا نوشتم و گفتم، اما بازم دوست دارم بگم، می‌گفت:

Some people don’t know what to do when their belief system collapses!

البته انتحاب بین این دو به زور و قدرت و انسانیت و حتی رو و خلاصه شرایط دیگه بستگی داره.

چندتا آدم می‌شناسی که بلد باشن اشتباهشون رو جبران کنن؟ یا چندتا آدم می‌شناسی که حاضر باشن قبول کنن اشتباه کردن؟ اصلا چندتا آدم می‌شناسی که حاضر باشن فکر کنن که نکنه اشتباه می‌کنن؟!

حالا همه‌ی این‌ها رو گفتم که آخرش بگم که خیلی ناجوره یه روزی ببینی همه‌ی پایه‌های فکری و اعتقادیت رفته زیر سوال! یعنی هرچی خط‌کش داشتی خراب بوده، به 2 سانتی اشتباه داشته!! این خیلی بده. خیلی.
تو یه چنین روزی 2تا اتفاق ناجور می‌افته، یکی به همه‌ی حرف‌هایی که زدی و کارهایی که کردی فکر می‌کنی! که ای بابا، چه جاهایی چه تاثیرات اشتباهی رو بقیه گذاشتم…
از اون بدتر اینه که فکر می‌کنی، ای داد بیداد، نکنه این‌دفعه هم دارم اشتباه می‌کنم!! نکنه چندوقت بعد بفهمم که این راه هم اشتباه بوده؟!

این 2تا شاید عمده‌ترین دلیل‌هایی باشن که نذارن از اون اشتباهت دل بکنی. اون وقته که یا می‌خزی تو غار دلت و یا شروع می‌کنی به توچیه کردن. توچیه کار خودت یا جتی بقیه.

آخرش این‌که: بله، واقعا همین‌قدر سخته. شاید از این هم بیشتر.

دیروز، امرور، فردا….

دیروز:
امروز که محتاج تو ام جای تو خالی است،
فردا که میایی به سراغم نفسی نیست.

امروز:
آن کهنه درختم که تنم غرقیه‌ی برف است؛
حیثیت این خاک منم خار و خسی نیست.

فردا؟!

از برتولت برشت

این رو محسن فرستاد (دمش گرم باد همی):

clip_image001_thumb[2]

اول به سراغ یهودی‌ها رفتند؛
من یهودی نبودم!
اعتراضی نکردم.

سپس به لهستانی‌ها حمله کردند؛
من لهستانی نبودم!
اعتراضی نکردم.

آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند؛
من لیبرال هم نبودم!
اعتراضی نکردم.

پس نوبت کمونیست‌ها رسید؛
اما من کمونیست‌هم نبودم!
اعتراضی نکردم.

سرانجام به سراغ من آمدند.
هرچه فریاد زدم، کسی نمانده بود که اعتراضی کند.

عجب شرایط مزخرفی

چه سکوتیه!
نه صدای زنگ موبایلی، نه پیامکی.
نه صدای مردم تو خیابون که بوق-بوق کنن.
نه روزنامه‌ای امروز بود که بخونیم!!
و نه سایتی که بری توش یا بنویسی، یا بخونی، یا ببینی.

عجیب نیست که یه‌سری به این شرایط می‌گن «جشن پیروزی»؟!؟!

حالا به همه‌ی این‌ها این امتحان فردا رو هم اضافه کن…..

یا چیزی که فکر می‌کنی با واقعیت خیلی متفاوته، یا اونی که می‌بینی.

اول و آخرش این ماایم. ما، نه کس دیگه.

اگر خوابیم، اگر بیداریم، اگر دقت می‌کنیم، اگر بی اهمیتیم. اگر موافقیم، اگر مخالفیم. اگر صحیح رفتاریم، اگر نابه‌کار. اگر مدعی‌ایم، اگر بی‌ادعا.
اگر صادقیم، اگر نیستیم، اگر ساده‌ایم، اگر نیستیم، اگر وفاداریم، اگر نیستیم، اگر تواناایم، اگر نیستیم.
اگر می‌دونیم چی می‌خوایم، اگر نمی‌دونیم. اگر می‌دونیم کجاییم اگر نمی‌دونیم. اگر می‌دونیم چه درسته و اگر نمی‌دونیم.
و خلاصه کلی اگرِ دیگه…..

همه‌اش ما ایم. ما. اول و آخرش.

این که یه جای دیگه‌ی دنیا، یه سری آدم که تازه ما معتقدیم یه حشر و نشری هم از قدیم با ما داشتن، ظرف مدت 20-25 سال، دوبار با همه‌ی دنیا می‌جنگن (با همه‌ی دنیا مستقیم می‌جنگن، نه حتی مثل جنگ خودمون غیرمستقیم)، و در هر دو بار هم خیلی فجییییییع شکست می‌خورن، بعدش دوباره 50سال بعد، می‌شن بزرگترین صادرکننده‌ی اقتصادی جهان!!!، بزرگترین صادر کننده‌ی اقتصادی جهان!!!!
اصلا حسی دارین که چه‌طوری می‌شه از آمریکا و از اون بدتر چین!؟!؟!؟!؟! تو صادرات سبقت گرفت؟
اون‌هم نه یه‌سال، دو سال، پننننج سال متوالی!!!!!!

وقتی این خبر رو تو رادیو شنیدم کف کردم!! گفت: «چین بالاخره موفق شد با پشت سر گذاشتن آمریکا در رده‌بندی صادرات کالاهای تجاری، به جایگاه دوم برسه!!!!!» همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم یعنی آمریکا اول نبوده؟!؟ گفت:
«آلمان برای پنجمین سال متوالی در ربته‌ی نخست ایستاد».

به خدا این نه نژادمون ربط داره، نه به دینمون، نه به اعتقاداتمون و نه به هیچ‌چیز دیگه که هی فقط می‌اندازیم تقصیرش. این فقط به خودمون ربط داره. فقط به خودمون.

عجیب نیست که ما مدعی‌ای هستیم که باهوش‌ترین مردم دنیاایم، بهترین دین رو داریم. با افتخارترین گذشته رو داریم، با اخلاق‌ترینیم، بشر دوست ترینیم، مهمان‌نواز ترینیم، و کلا تواناترینیم، ولی وضعمون از کسایی که حتی تو یکی از این موارد هم ادعا ندارن بهتر نیست!؟

کجاییم؟ چرا بیدار نمی‌شیم. چرا فکر نمی‌کنم اگر ما واقعا می‌تونیم که این تونستن نیست. اگر هم نمی‌تونیم که خوب دیگه هیچی. دیگه این‌قدر منم منم نداره که….

همه‌ی این‌هارو به خودم می‌گم. به خودم که که فقط چپ و راست غرغر می‌کنم. به خودم که فقط منتظرم بقیه بیان یه کاری برام انجام بدن. ولی نمی‌دونم چة‌قدر فایده داره.

حدس بزن!

و از عذاب الهی این باشد که درست وقتی از زیر سقف کارواش میای بیرون بارون بگیره.
بارون که چه عرض کنم، سیل بیاد یهو..

حالا هی برید رای ندید.

بدون شرح یا همون همین‌جوری خودمون

گفتم در مورد انتخابات بنویسم. دیدم خیلی تکراریه. همه‌جا پره ازش.
گفتم در مورد امتحانا بنویسم، دیدم ای بابا داغ دلِ خودم تازه می‌شه.
گفتم در مورد مسائل مبتلابه این یکی دوهفته بنویسم، چیزی ندیدم.
گفتم ننویسم، دیدم نه، این‌هم تکراریه، خیلی وفت‌ها شده که ننویسم.

پس گفتم یه‌کم شعر بگم. گفتم.

بازم همین‌جوری

 

image

امروز که محتاج تو ام جای تو خالی‌است فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست دیگر نفسی نیست در خانه کسی نیست

پی.اس: لطفا این‌رو آهنگین بخونید Nerd

یه همین‌جوریه دیگه

دلم تنگ است، دلم می‌سوزد از باغی که می‌سوزد؛
نه هشیاری، نه بیداری، نه دستی از سر یاری؛
مرا آشفته می‌دارد، چنین آشفته بازاری…

ماجراهای من و ماشینم!!

دیگه این ماشین کلافه‌ام کرده. هنوز که هنوزه درست نشده.
اصلا خدا می‌دونه کی درست می‌شه یا نه و اگر آره پس کی.
کاش می‌شد عوضش کنم :(

آخیش، بالاخره این منچستر موفق شد نبره!

دیدن ناراحتی مردم قشنگ نیست. حتی اگر این ناراحتی مال تماشاگران تیم منفوری چون منچستریونایتد باشه!

ساعت 8 شب روز آخر هفته، درحال ارائه‌ی برنامه‌ی سال قبل!!

هیچ‌کاری بد تر از ارائه دادن نیست، اگر چیزی برای ارائه دادن نداشته باشی؛
و هیچ‌کاری بهتر از ارائه دادن نیست، اگر چپت پر باشه!!

راوی (علینا السلام)

ای بابا! چشم زدم این 206رو

صبح رفتم تعمیرگاه، گفتم آقا این‌رو درست کن. فقط جون مادرت درستش کن. کار موقت و چسب‌زخمی هم نکن. هرکاری لازمه انجام بده. فقط درستش کن.

Do WHATEVER it takes. I mean it, WHATEVER. Just have it FIXED. Damnt it.

الان زنگ زد. می‌گه دریچه گاز رو عوض کردم، درست نشده، می‌گه ECUاش هم سوخته…

نمی‌دونم راست می‌گه یا نه. نمی‌دونم هردوش سوخته یا فقط یکی‌اش. نمی‌دونم، اصلا شاید اشکال از جای دیگه باشه.

ولی درهرحال خدا کنه درست بشه حالا..

جو (اتمسفیر!)

- تو به کی رای می‌دی؟
- بابا این که از اونم بدتره…
- تو فکر کردی اصلا فرقی داره؟!
- این‌هم از آدم‌های خودشونه!
- بابا می‌دونی اون فلان موقع چه‌کارایی کرده؟
- تو می‌دونی فلان‌کارا همش زیر سر این بوده؟!
- اِ؟ اگه راست می‌گه تا حالا کجا بوده؟
- اون تو فلان جا چه گلی به سر مردم زده که حالا بیاد این‌جا؟
- برو بابا دلت خوشه… من که اصلا رای نمی‌دم.
- همه‌شون سر و ته یه کرباسن…
- حالا کیا کاندیدن؟!!
- دیشب مصاحبه‌اش رو دیدی؟ من که خیلی کیف کردم..

این‌ها همه حرف‌هایی‌اند که این‌روزها این‌ور و اون‌ور می‌شونیم. به قول تلویزیون، فضا انتخاباتی شده!
همه جا پوستر و عکس‌های گنده‌ی نامزدهاست. شعارهاشون هم که الی ماشاالله…
رادیو و تلویزیون هم که تو روز حداقل یه برنامه در این مورد دارن. حالا بگذریم که به قول محمد این‌دفعه داران سعی می‌کنن خیلی هم تو بوق و کرنا نکنن.

احتمالا همه‌اش طبیعیه. وقت جام جهانی هم که می‌شه همه چی بوی فوتبال می‌گیره. حالا دیگه این‌که جای خود داره.
اگر قضیه سیاسی نبود و بعدا عواقب نداشت، حتما الان چیپس انتخاباتی و بستنی ریاست‌جمهوری‌ای هم داشتیم!!
می‌گن همه‌جای دنیا هم همین‌طوریه. شایدهم اصلا درستش همین باشه، نمی‌دونم. مردم ما هم که به نظر میاد از همه‌ی دنیا سریع‌تر جوگیر می‌شن:
یه‌سری خیلی آتیشی‌اند. روی ماشین 60میلیون تومنی‌شون رو پر می‌کنن از عکس‌های کاندیدای مورد علاقه‌شون...
بعضی‌ها هم منتظرن ببینن بعضی‌های دیگه چی‌می‌گن و چی‌کار می‌کنن…
از اون‌طرف هم یه‌سری دیگه به این‌که شناسنامه‌شون تمیزه و اصلا مهر انتخابات توش نخورده افتخار می‌کنن…

تو این وسط چیزی که خیلی رو اعصاب من می‌ره، اینه که بعضی از ما اصولا یه عمری غر می‌زنیم و نق نق می‌کنیم و به زمین و زمان فحش می‌دیم(من خودم اصلا این‌طوری نیستمااااااااااا)، اما اصلا حاضر نیستیم خودمون کوچکترین حرکتی کنیم و سعی داشته باشیم که یه‌کاری کنیم که وضعمون بهتر بشه. وضع خودمون. همش فکر می‌کنیم آخرش هرچی بشه رفته تو پاچمون.
شایدم‌هم منتظریم یکی بیاد اوضامون رو بهتر کنه. شاید دنبال یه امام خمینی دیگه می‌گردیم. یکی که حداقل خودش بدونه چی می‌خواد!

انصافا رای دادن چه‌قدر سخته یا چه ضرری داره؟ یا رای ندادن چه فایده‌ای داره؟ با رای ندادن، یا رفتن و جک نوشتن تو برگه‌ی رای، یا خالی انداختن اون، چی‌رو می‌خوایم اثبات کنیم؟ جز اینه که بی‌تفاوتی‌مون رو نشون می‌دیم؟
یکی می‌گفت: «این نشونه‌ی اعتراضه!» این‌هم حرفیه، ولی به قول یه بنده‌ی خدا، تصمیم‌مون رو بگیریم، اگر می‌خوایم زاپاتا باشیم، اگر می‌خوایم انقلابی عمل کنیم، عمل کنیم. نمی‌شه چهارسال بشینی، بعدش سرانتخابات، یادت بیفته که اعتراض داری و می‌خوای مبارزه منفی کنی. نری رای بدی. این بیشتر شبیه قهر کردنه. قهر کردن یه بچه و نخوردن غذا، نه اعتصاب غذای تو زندان که تیتر 100تا روزنامه بشه.
اگر می‌خوای مبارزه کنی، اگر می‌خوای نشون بدی معترضی، باید امام حسین بشی، باید امام خمینی بشی. باید مدرس بشی. باید امیرکبیر بشی. اگر نه، فقط سر خودت کلاه گذاشتی. 100 که نشدی هیچ، 60 هم گیرت نمیاد.

حالا البته نمی‌خوام بگم که بین این آدم‌ها کسی هست که انتخابش باعث می‌شه اوضاع یک‌هو از این رو به اون رو بشه و همه راضی بشن. ولی واقعا این‌طور هم نیست که همه یه‌جور باشن و یه‌طور فکر کنن و یه‌جور عمل کنن و خلاصه هیچ فرقی بین انتخاب شدنشون نباشه.
فکر نمی‌کنم کسی معتقد باشه که این 4 سال اخیر با 8 سال قبلش و 8 سال قبل از اون فرق نداشته. چه کسایی که تو این 4 سال بهشون خوش گذشته، چه کسایی که خون خونشون رو خورده.

از اون‌طرف کیه که رفته باشه و ببینه اصلا چی بشه دیگه نمی‌گه اوضاع بده! کیه که همین الان اگر بهش بگن: آقا اصلا شما انتخاب کن نظام سیاسی‌مون و حکومتمون چه‌طوری باشه و کی تو راس امور باشه، یه جواب درست داشته باشه پاش هم وایسته و بعدا دوباره غر غر نکنه؟
اظهار نظرها رو که می‌بینی و می‌شونی، دوست داری گریه کنی. خیلی کم پیش اومده که من یه‌جا یه نظری بشنوم که واقعا از دو-دو تا چهارتا اومده باشه. این خیلی بده. خیلی درد داره.
نمی‌دونم، شاید از راننده‌ی تاکسی، فروشنده‌ی مغازه و خلاصه مردم عادی که 100تا مشکل عاجل دارن و زندگی شیش-هیچشون(TM) کرده و فکرشون تو مسائل روزمره زندگی deadlock شده، چنین انتظارهایی توقع بی‌جا باشه. -بگذریم که تو دانشگاه‌ها هم خیلی اوضاع بهتر از این نیست- اما در هرحال، اگر اکثریت قشر جامعه رو چنین آدم‌هایی تشکیل دادن و واقعا اصلا نمی‌دونیم چی می‌خوایم، پس چرا ناراحتیم؟ پس چرا ناله می‌کنیم!؟
درسته که همیشه اوضاع می‌تونه بهتر باشه، اما اگر نمی‌دونیم چی می‌خواهیم، پس چرا فکر نمی‌کنیم همین که داریم خوبه !!

یه‌بار ابراهیم نبوی، نوشته بود:

… فرانسوی ها هم به ماری آنتوانت اتریشی تبار افتخار می کنند، هم به ناپلئون افتخار می کنند که سلطنت را از بین برد، هم به دانشجویان انقلابی که در 1968 باعث سقوط دولت دوگل شدند، هم به ژنرال دوگل….

…ما ایرانیان به حکومت قاجار افتخار نمی کنیم، چون فاسد بودند، به انقلابیون مشروطه افتخار نمی کنیم، چون غرب زده بودند، به رضا شاه و محمدرضا پهلوی افتخار نمی کنیم، چون دیکتاتور بوند، به انقلابی هم که علیه دیکتاتوری کردیم افتخار نمی کنیم، چون رهبران انقلاب خیانت کردند، به اصلاحات هم افتخار نمی کنیم چون رهبران اصلاحات هم خیانت کردند….

اصلا می‌دونیم چی می‌خوایم؟!

حالا این وسط وقتی مادریزرگم رو می‌بینم، کیف می‌کنم. درسته که به هیژ وژ(TM) کسایی رو که انتخاب می‌کنه قبول ندارم و معقدم که بدون فکر و فقط از روی احساسش عمل می‌کنه و همه‌اش فکر می‌کنه: انشاالله که پپسیه(TM)! بیشتر دنبالِ اینه که ببینه خانم جلسه‌ای کدوم نامزد رو تایید می‌کنه و فلان حاج‌خانوم به کی رای می‌ده. فکر می‌کنه کسی که سیده و پسر پیغمبره، حتما آدم خوب و تواناییه.
ولی بازهم برای خودش معیار داره. حداقل می‌دونه دنبال چیه. و البته از اون مهمتر اینه که با این‌که اوضاعش با هیچ معیاری عالی نیست، ولی بازم غرغر نمی‌کنه. از همه‌ی این‌ها مهمتر اینکه که یه‌کاری می‌کنه. این یه‌کاری کردن، به نظرم خیلی ارزشمنده. هرچند از اون ارزشمندتر اینه که بری و تحقیق کنی و چشم‌هاتو باز کنی و شاید اون این‌کارو نمی‌کنه، اما حداقلش اینه که فکر نمی‌کنه همه‌چی بازیه. فکر می‌کنه وظیفه‌اشه. تازه، باتوجه به سنش و مدل زندگی‌اش، خیلی هم نمیشه بیشتر از این ازش انتظار داشت.

آخرش این‌که کاش فکر می‌کردیم ببینیم چی می‌خوایم. کاش همه‌اش فکر نمی‌کردیم: از اولش‌هم بازنده من[ما] بودیم®…
کاش یه‌کاری می‌کردیم. (منظورم به غیر از نوشتن و ترغیب بقیه به انجام یه‌کاریه :D)

برای خالی نبودن غریزه!

آدم‌ها و بچگی‌شون

محمد می‌گفت: آدم‌ها وقتی تو بچگی‌شون یه‌کارهایی رو نمی‌کنن، انگاری براشون عقده می‌شه. بعد که بزرگ شدن اگر بتونن حتما می‌رن سراغش. اگر هم دیگه نشه که تا آخر عقدش به دلشون می‌مونه و البته یه‌جاهایی یه‌جور دیگه می‌زنه بیرون.

من خیلی با این حرفش موافق بودم. ولی فکر می‌کردم این فقط برای چیز‌هایی هست که تو بچگی آرزوشون رو داشتی و نشدن.

الان دیگه به این نتیجه رسیدم که قضیه فقط اون نیست. تازه فهمدیم که یه‌چیزایی هست که نه تنها براشون اهمیتی قائل نبودی، بلکه اصلا علاقه‌ای هم بهشون نداشتی. هرچند چیزای متداولی بودن. لذا نرفتی سراغشون. ولی الان …  یا لیتنی کنت ترابا®….

حالا فکر می‌کنم اگر یه‌وقت‌هایی آدم حرف بزرگترها رو گوش بده بد نیستااااا
مامانم همیشه می‌گفت: «بچه، فلان کارو انجام بده، بعدا دیگه نمی‌شه، اون‌وقت یه آهی می‌کشی که …..»

کلا هرچیزی به اندازه‌اش خوبه. حیف که سر یه‌چیزایی یه‌کم دیر به این نتیچه رسیدم Sigh

عجب روزی

امروز گوشیم 16بار زنگ خورد!! دیگه حالم از صدای زنگش داره به هم می‌خوره.

آخر هفته‌ی پرماجرا

پنجشنبه روز خیلی جالبی نبود. کلی کار داشتم که به هیچ‌کدومشون نرسیدم.

شب هم رفتم پیش محسن، هرچند جمعه صبح ساعت 6:30 با بچه‌ها دم درب شرکت قرار داشتیم که بریم آهار، اما حرف محمدحسین رو گوش ندادیم و تا ساعت 5 با محسن نشستیم به گپ زدن. فکر می‌کردم اگر تا صبح بشینم یه‌کم از کارای دانشگاه رو انجام می‍دم، اما خوب، نشد! نمی‌دونم چرا وقتی با این پسره می‌شینم، دلم می‌خواد هی فقط گپ بزنیم، بحث‌وجدل کنیم و  از این‌ور و اون‌ور بگیم…
شاید به‌این خاطره که ازش خیلی خوشم میاد! محسن آدم باهوشیه و پرانرژی. و البته بسیار بسیار سالم(امیدوارم این پست رو نخونه و به خودش نگیره که روش زیاد نشه!!!).
خلاصه ساعت 5 تازه پاشدم رفتم خونه که یه دوش بگیرم و وسایلم رو جمع کنم.

به شرکت که رسیدم فهمیدم که امروز روز خوبی خواهد بود. تقریبا تمام کسانی که از اومدنشون خوشحال می‌شدم، یا بهتر بگیم، همه‌ی کسانی که فکر می‌کردم با اومدنشون یه مسافرت دسته‌جمعی خوب خواهیم داشت اومده بودن. تعدادمون هم خیلی مناسب بود. کلا یه اتوبوس بودیم. نه خیلی زیاد که شلوغ-پلوغ بشه، نه خیلی کم که خیلی سفر دسته جمعی حساب نشه. البته جای بعضی‌ها خیلی خیلی خالی بود، از جمله این سعیدِ بی‌معرفت.

DSC08967 DSC09101

خلاصه ساعت حدود 7 راه افتادیم و ساعت 8 به آهار رسیدیم و اتوبوس رو ترک کردیم. تا ساعت 0 پیاده‌روی کردیم و رسیدیم به جایی که می‌خواستیم صبحانه بخوریم:

DSC08918

بعد مجددا حرکت کردیم و ساعت 1 تو یه‌جای خیلی باصفا نهار خوردیم. بچه‌ها با خودشون نهار آورده بودن:

DSC09022

آخرش هم یه سر رفتم سراغ آبشار و برگشتیم.

همین الان رسیدم خونه. بعد از 2شب نخوابیدن و بیش‍تر از 9ساعت پیاده‌روی، خیلی خسته‌ام. خیلی خسته.
البته چیزای دیگه هم هست که خیلی ذهنم رو مشغول کرده. مثلا یکی‌اش همین قضیه‌ی دانشگاه…

دیگه برم بخوابم که فردا صبحت باید راس 7:30 سر کلاس باشم@

یادش به‌خیر

عمر را پایان رسید و جانم از در در نیامد قصه‌ام آخر شد و این غصه را آخر نیامد
جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم سال‌ها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد
مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز آن‌که باید این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقان روی جانان جمله بی نام و نشان‌اند نام‌داران را هوای او دمی بر سر نیامد
کاروان عشق رویش صف به صف در انتظارند با که گویم آخر این عشق جهان‌پرور نیامد
مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند جاهلان را این‌چنین عاشق‌کشی باور نیامد

امروز، یکشنبه!

عجب روزی باشه امروز!!

صبح اول وقت باید پاشم برم بنزین بزنم و امیدوارم باشم که ماشین وسط راه نذارتم تا ساعت 7:30 برسم سر امتحان. البته باید زودتر برسم، چون هم می‌خوام مرور کنم، هم یه چندتا سئوال از بچه‌ها بپرسم.
اگر بشه قبل از بنزین زدن هم باید برم بانک پول بگیرم، الان فهمیدم که هیچی پول ندارم، این پمپ بنزین‌ها هم که بدون پول سخت بنزین می‌دن!

بعد از امتحان باید سریع بشینم امتحان بعدی رو بخونم که 1ساعت بعد از اینه، لازم به ذکر نیست که هیچ‌کدوم رو هم بلد نیستم!

بعد از امتحان دوم هم که باید برم سراغ پروژه‌ی بانک‌اطلاعاتی که اون‌هم کلی کاراش مونده.

آخرین کارم‌هم اینه که برم سر پروژه پایانی با استاد چونه بزنم. امروز جواب ایمیلم رو داد، ولی خیلی گنگ بود، اصلا نفهمیدم! ولی این‌بار دیگه فکر نکنم خیلی چونه بزنم، می‌رم که تکلیفم رو روشن کنم. یه‌جورایی دیگه داره حس بدی بهم دست می‌ده. این بار خیلی از برخورد استاد خوشم نیومد. احساس کردم خیلی رو بازی نمی‌کنه. ج.اب روشن نمی‌ده آدم تکلیفش رو بدونه…

وای، فکرش رو که می‌کنم از کارای فردا سرگیجه می‌گیرم…
البته یه‌چیزی تو وجودم داره می‌گه: بی‌خیال بابا، نگران نباش، مطمئن باش به هیچ‌کدوم از کارات نمی‌رسی…..
ای ول.

بن بست؟

می‌گن تو شرایط سخت نمی‌شه تصمیم درست گرفت.
خوب البته این درسته، ولی حالا اگر برای این‌که از شرایط سخت بیای بیرون، مجبور باشی تصمیم بگیری باید چی‌کار کنی؟

این‌جاست که Deadlock می‌شی :(

ظاهرا همه‌جای دنیا آسمون همین رنگیه

اوباما:

امنیت آمریکا، افغانستان و پاکستان به هم گره خورده است!!!!

تا دقیقه‌ی 93، فکر می‌کردم چه حیف شد این چلسی برد، چون مطمئن بودم که از پس منچستریونایتد بر نمیاد.
دقیقه‌ی 93 که بارسلونا گل زد، گفتم ای بابا، این تیمی که 93 دقیقه طول کشید بتونه به چلسی گل بزنه، عمرا نتونه منچستر رو ببره که!!

فوتبال!

و از عجایب روزگار ما یکی آن باشد که بر روی پیراهن آبی بازیکنان تیم استقلال آرم شرکت سایپا با آن رنگ جیغ نارنجی‌اش خودنمایی می‌کند!!

از این‌ور به اون‌ور، از اون‌ور به این‌ور، از وسط به دو طرف!

وقتی یکی رو تو خیابون می‌بینی که ماسک زده جلوی دهنش، نمی‌دونی که زده که از کسی چیزی نگیره، یا به کسی چیزی نده!

خودم کردم که ….

بی‌خودی هی می‌ندازم تقصیر این عصر جمعه. یا هرچیزه دیگه که دم دستم باشه.

ولی واقعا یه وقت‌هایی فکر می‌کنم می‌بینم آدم هرچی می‌کشه از دست این بی‌فکری و بی‌دقتی خودشه.
همش یاد Neil می‌افتم:

He knew the risk, He didn’t have to be there, It rains….you get wet.

یه چیزایی به همین سادگی‌اند، ولی چرا یکی مثل من نمی‌فهمه، نمی‌دونم.

Come in Charlie…

Charlie one, here is Alpha, we have a situation here.

I need your support ASAP.

Over.

ببین مملی چی برام مس مس کرد

اخبار:

اسپانیا به پیشرفت دستگاه قضایی ایران در زمینه‌ی IT  غبطه می‌خورد!!!!!

ای خدااااااااااااا

هیچ وقت نمی‌شه فهمید که آیا فرصت بهتری هم پیش میاد یا نه؟
هیچ‌وقت نمی‌شه گفت این انتخابی که داری بهترین انتخابه، یا انتخاب‌های دیگه هم بوجود میاد.
هیچ‌وقت نمی‌شه فهمید که اگر آدم صبر کنه، انتخابش بهتر می‌شه یا بدتر.

همه‌ی زندگی مصالحه‌ی بین انتخاب درست در زمان مناسبه..

یکی تا مگسکش رفت رو هدف شلیک می‌کنه (شرط می‌بندم می‌دونی کی‌رو می‌گم)
یکی حوصله به خرج می‌ده و منتظر فرصت بهتر می‌شه.
یکی هم مثل من، تا هدف رو دید اصلا به این‌چیزا فکر نمی‌کنه، حول می‌شه و شروع می‌کنه به شلیک کردن، تیرش که به هدف نمی‌خوره هیچی، جاش هم لو می‌ره و میان سه سوت می‌زننش….

البته من یه‌وقت‌هایی هم حوصله به خرج می‌دم(خیر سرم)، ولی نصفه-نیمه، یعنی خرگوش‌رو بی‌خیال می‌شم بلکه خرس بزنم، اما خرگوشه می‌ره، من‌هم حوصله‌‍ام تموم می‌شه، آخرش چهارتا تیر الکی در می‌کنم و پا می‌شم میرم خونمون…

ما اکثر العبر

وقتی یه‌کاری رو به روش اشتباه تا آخرش انجام می‍دی، دیگه وقتی که موقع درست انجام دادنش هم می‌رسه، حال و حوصله‌ی انجام دادنش رو نداری…

این‌هم از عاقبت رمزنگاری خوندن بیش از حد!!

شکسینبکشصهاب_شدشکسینبد_ششکسیهبت_شصهقشصیبکهاش_کشدنبکش_صقهبشکصقهابشمکب_لشیهبا_س

یبگ_شسیکهتبدشک_بهیشکبنیدشکسیمنباشضث_قها_شگصهابشگیبهشگ_هیبا_شگی_.

کشسیهباکش_دکشسیهب_سشکیب_اشعبلاشکثقهال_شکتدکشهب_دشکقها_لشعال_شد_شعسبا__ادهع_شیعا_ش_شکدع_لع.

کهعق_د_ابلکش_دع_شبلد_کشنسی_ته_قلبک_هشاق_بکخهش_ق_ل.

اورشفا.

فردا 7 صبح، بادجه‌ی جدید از ایران خودرو، به امید خدا

باورت می‌شه؟! فردا دوباره می‌خوام برم در خدمت ایران‌خودرو باشم! اون‌هم بعد از یک ماااه. کم کم داشت دلم براشون تنگ می‌شد!!
حالا این‌جارو داشته باش، الان یه 2هفته‌ای هست که دارم دنبال اون شماره‌ای که ازش نوبت می‌گرفتم می‌گردم (مرکز تماس ایران‌خودرو؟)
یه شماره داشتم (72271) که البته ار هرجا هم که می‌پرسی همین‌رو بهت می‌دن (از 118، از دفتر مرکزی خود ابران‌خودرو، از امداد خودرو و ..) که وقتی زنگ می‌زنی می‌گه:

مشترک گرامی، این شماره قطع می‌باشد!!

زکی(TM)

از رفیقم یه شماره‌ی 8 رقمی گرفتم، زنگ ردم اون‌هم همین شماره رو پیشنهاد کرد، گفتم آقا این قطعه باور کن، گفت نه. گفتم بابا خودت بگیر ببین خوب!! گفت چه‌جوری؟ گفتم یعنی اون‌جا تلفن ندارین؟!؟ گفت صبر کن، … حسسسسسسسسسسسسسسسن، حسسسسسسسسسسسسن …
بعدش گفت، الان وقت ناهاره!! بعد از 13:30 زنگ بزن!!!
گفتم یعنی وقت نهار تلفن‌ها رو از مخابرات قطع می‌کنن؟؟!؟!؟
به جان خودم این‌چیزا فقط و فقط تو ایران‌خودرو (و البته شرکت مخابرات) اتفاق می‌افته.

خلاصه بعد از 13:30 زنگ زدم و بالاخره یه خانم محترمی گوشی رو برداشت:

من: سلام، سرکار خانم شما شمارتون خرابه؟ من الان 2هفته‌ای هست دارم سعی می‌کنم تماس بگیرم موفق نمی‌شم.
ایشون: نه، اشکالی ندارن شماره‌ها. شما اولین نفری هستید که این‌رو می‌گین..
من: باشه، حالا می‌شه لطفا یه نوبت به من بدین.
ایشون: نه، متاسفانه الان سیستممون قطعه!!! لطفا نیم‌ساعت دیگه تماس بگیرید.
ای بابا، ای … به اون سیستمتون و خودتون.
من: باشه، بعدا تماس می‌گیرم.

خلاصه بعد از 2-3 بار تماس گرفتن مجددا، موفق شدم که سیستمشون وصل شه:

من: آقا لطفا یه نوبت به من بدین، شماره‌ی شاسی ماشین هست…
ایشون: به نام…. دیگه؟!
- بله، درسته.
- 206، SD دیگه؟
- SD چیه؟ صندوق دار؟! نه داداش، ماشین مال 83است، صندوق‌دار نبوده اون‌موقع اصلا.
- چرا، آقا، SDی دیگه.
- ای بابا، آقا من الان 4ساله دارم سوارش می‌شم صندوقش رو ندیدم، شاید جا مونده تو کارخونه…
- پس لطفا یه‌بار دیگه شماره‌ی شاسی رو بدین..
-دههِ!؟!؟ تو که نام صاحب ماشین رو درست گفتی…. خیلی خوب بابا، حالا یادداشت کن دوباره…

خلاصه بعد از گذشتن از خان ششم، موفق شدم مجوز ورود به خان هفتم که همانا باجه‌ی ایران‌خودرو باشد را دریافت کنم.
آخرش گفتم آقا ببخشید، این نمایندگی‌هاتون درجه‌بندی دارن؟! آخه من تاحالا 5- 6 بار بردم یه‌جا موفق نشدن مشکلم رو حل کنن، درضمن، اون‌جا رو فاکتورم می‌نویسه نمایندگی درجه‌ی 2، یعنی ممکنه یه جایی درجه‌ی 1 باشه؟! می‌شه برم اون‌جا شاید بتونن حل کنن؟!
- ما فقط چندتا نمایندگی مرکزی داریم!!!
- خوب بعله، البته and my cousin is handsome…!!!

امروز

امروز نسبتا روز خوبی بود!
آره، خودمم خیلی انتظار نداشتم ولی ظاهرا تمهیداتی که اندیشیده بودم یه‌کم کارگر افتاد.

گفتم بیام این‌رو بگم که متهم نشم این‌جا فقط غر می‌زنم :D

هرچند فعلا شب درازه..

اوضاع داره سخت می‌شه، خیلی سخت. باید یکي‌کاری کرد، وگرنه ممکنه اتفاقاتی بی‌افته که دیگه برگشت پذیر نباشه.

به این نتیجه رسیدم که نباید زیاد رو یک موضوع گیر داد. باید ازش رد شد. هرچیزی زمان خودش رو داره. اگر خیلی سر یک مشکل گیر کنی، بهش عادت می‌کنی. کم کم برات عادی می‌شه و دیگه اصلا یادت می‌ره که باید ازش بیای بیرون. درضمن، اکثر مواقع مشکلی رو که همون اول نمی‌تونی حل کنی، بعدا هم نمی‌تونی حل کنی، مگر این‌که واقعا مدلت رو عوض کنی. این جمله از خودم (علیِ السلام) که اگر یک‌کار رو 100بار به یک شکل انجام بدی، 100بار همون نتیجه رو می‌گیری. و البته آدم معمولا وقتی یک‌جا گیر می‌کنه و هی فشار می‌آره، هی داره سعی می‌کنه که با همون روش اولش مشکل رو برطرف کنه (حداقل من که این‌طوری‌ام!).
بی‌خود نیست که ناپلون گفته:

«با یک دشمن زیادی نجنگید!»

به این نتیجه رسیدم که همیشه باید بری به سمت کارها و بیای ازشون بیرون. اگر وایستی اونا بیان طرفت باختی. اگر هم وقتی درگیر شدی بیش‌از حد باهاشون سر و کله بزنی بازم باختی.

دیگه مثل قبل فکر نمی‌کنم که همه‌چیز رو باید 100% انجام داد. خیلی وقت‌ها خود «انجام دادن» مهم‌تر از 100% انجام دادنه. خصوصا وقتی زمان هم دخیل باشه. فکر کنم تا حالا صد بار به خودم و بقیه جمله‌ی کتاب هوش مصنوعی رو یادآوری کردم که: خیلی وقت‌ها گرفتن یک تصمیم کم‌تر صحیحِ به موقع، بهترِ از یک تصمیم بیشتر صحیح بی‌موقع است!
ولی خوب، خودم خیلی رعایتش نمی‌کردم. حالا باید برم سراغش. از همین الان هم می‌خوام شروع کنم.

وی آر گود تو گو….

بازهم پرت و پلاهای نصف شبی

خیلی دردناکه که یه‌چیزی رو بخوای تغییر بدی و نشه. از اون دردناک‌تر اینه که بشه ولی تو نتونی. و از همه بدتر اینه که ببینی که بعضی‌ها می‌تونن، ولی تو نمی‌تونی.

یه وقت‌هایی نمی‌دونی که می‌تونی یا نمی‌تونی. نمی‌دونی می‌شه یا نمی‌شه.
یه وقت‌هایی ترس از اشتباه نمی‌ذاره تغییر ایجاد کنی.
یه وقت‌هایی هم به این دلیل که از اون ترسی که نمی‌ذاره تغییر ایجاد کنی فرار کنی، می‌پری وسط. اصلا می‌گن یکی از مدل‌های مدیریت تغییر، اینه که همه‌ی پل‌های پشت سرت رو خراب کنی!
حالا تشخیص این‌که الان از اون وقت‌هاست که ترس بی‌خودی سدِ راهت شده، یا از اون یکی وفت‌هاست که نباید بی‌کله بپری وسط، کلی هنر می‌خواد. هنری که هر کسی نداره.
خصوصا منی که آخر هم نفهمیدم، بالاخره جوجه‌رو آخر پاییز می‌شمارن، یا سالی که نکو است از بهارش پیداست؟!

 

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم من زیادی سخت می‌گیرم. بعضی وقت‌های دیگه هم فکر می‌کنم که حتی از اون‌هم سخت‌تره.
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم خوشی زده زیر دلم که این‌ها رو می‌گم. بعضی وقت‌ها هم می‌گم، همینه که هست، باید بهش عادت کرد.
به قول کنستانیتن:

This is called pain, get used to it.


به هرحال، بازهم: این‌نیز بگذرد…

در احوال هفته‌ای که گذشت

این هفته هفته‌ی سختی بود. خیلی سخت. احتمالا باید خوشحال باشم که تموم شد.
هرچند فکر نکنم هفته‌ی بعد خیلی بهتر باشه. به هرحال چاره‌ای ندارم جز این‌که امیدوار باشم.

همین‌جوری

می‌گفت: بعضی‌ها زندگی‌شون موقته. همش تو یه وضعیتی هستند که فکر می‌کنن باید ازش عبور کنن تا به یک وضعیت خوب برسن و زندگی کردن رو شروع کنن.
دوران مدرسه که همه‌چیز شوخیه. انتخابی هم نداری. به‌هرحال باید بگذرونیش. با وضعیت اجتماع ما، دانشگاه هم یه همچون چیزیه. اگر نری پس چی؟! حداقل به لیسانس رو که باید بگیری.
چشم به هم می‌ذاری می‌بینی شده 23-4سالت و باید تصمیم بگیری که بعدش می‌خوای چی‌کار کنی. می‌ری سربازی؟ سرکار؟ ادامه‌ی تحصیل؟ می‌ذاری می‌ری؟!
به هرحال هرکدوم رو هم که انتخاب کنی، بازم وضعیتت پایدار نمی‌شه.

حالا می‌دونی بدترین چیز این وسط چیه؟ اینه که تو همش برای گذر از این وضعیت‌ها، مجبور باشی کار انتحاری کنی!! یعنی یه کار انتحاری می‌کنی که از یک موقعیت موقت، به یه موقعیت موقت دیگه منتقل بشی…
ولی بازم چون این وضعیت موقته، مجبوری همون تابع قبلی رو ری-کال کنی.

یهویی چشمت رو باز می‌کنی، می‌بینی همه‌ی زندگی‌ات شده کار انتحاری. یک  آدم مشتی یه‌بار گفت «خوب این‌هم یه مدل زندگی کردنه.» گفتم آره، ولی دقیقا اشکالش همینه که کار انتحاری نباید «مدل» بشه. یک‌بار و دوبارش خوبه، ولی اگر «مدلت» انتحاری بشه، دیگه او‌وقت با تعریف خود «عمل انتحاری» هم تناقض داره! بعدشم معلوم نیست چه‌طوری باید ازش بیای بیرون، با «یه حرکت انتحاری»؟!

آدم همش فکر می‌کنه، هرچی اشکال هست، از وضعیتیِ که توشه. امیدواری اگر وقعیت عوض شد، همه چیز درست شه. ولی واقعا این‌طور نیست. واقعا این‌طور نیست. آدم باید مدل‌های خودش رو درست کنه، وگرنه هیچ‌چی درست نمی‌شه. هیچ‌چی.

 

همه‌چیز درست می‌شه، نگران نباش.
حداقلش اینه که: «این نیز بگذرد»..

خالی بندی!

بعضی وفت‌ها فکر می‌کنم که این خارجی‌ها هم ایرانی‌اندها…:

image

پیاده روی، توفیق اجباری

امروز صبح پاشدم برم سر پروژه، ولی چون ماشین نداشتم و خونه هم ماشین خودشون رو می‌خواستن، مجبور شدم پیاده گز کنم.

تو این چندوقته که ماشین ندارم و مجبورم پیاده برم، به چیزای جالبی بر می‌خوردم. دو  تا نمونشون امروز اینا بودن:
اول یه مجله بود توی کیوسک روزنامه فروشی که روی جلدش نوشته بود:

«همراه با پوستر فرزاد حسنی»

نمی‌دونم چرا عکسش رو نگرفتم. شاید برای این‌که حواسم رفت یه چندتا مجله‌ی دیگه و تو اون  یکی-دو دقیقه‌ای که میخشون بودم هی می‌گفتم: « فتبارک الله احسن الخالقین…..» * Nerd

دومی‌اش هم این بود:

  image

درمورد این دومی، من 2تا چیز برام روشن نشد؛
اول این‍که «خواهران بدحجاب» دیگه چه صیغه‌ایه؟!؟
ثانیا چه‌طور می‌شه از ورود یه نفر معذور بود؟!؟

 

کاش بقیه مثل من فقط بلغور نمی‌کردن.
کاش یه‌کم می‌فهمیدیم چی می‌گیم.
کاش یه‌کم می‌فهمیدیم اصلا چی می‌خوایم.

 

------------------------------------------------------------------------

* پیدا کنید پرتغال فروش را….

روز پنجم تعطیلات

پنج روز گذشت. اصلا فهمیدی؟
کلی کار داشتم که تو این تعطیلات انجام بدم. کلی نقشه کشیده بودم. ولی اگر این‌طوری بخواد پیش بره، همون کارای معمولی و تمرین و مشخ‌شب‌هایی که دادن رو هم نمی‌تونم انجام بدم.

خیر سرم می‌خواستم علاوه بر مرور درس‌های عادی، اون ارتباطات داده که سر کلاسش استاد رو مثل کسایی که دارن چینی حرف می‌زنن نگاه می‌کنم، بخونم.
تازه، بازم خیر سرم می‌خواستم بشینم این 299-70 رو هم بخونم که بعد از تعطیلات امتحان بدم.

ظاهرا این‌طور که بوش میاد، بدجوری کور خوندم. فعلا که تقریبا یک هفته‌است هیچ کار مثبتی انجام ندادم، از 5ام هم که در خدمت پیمانیم سر پروژه.

الان تو خونه نشستیم و در راستای پروژه‌ی خاله‌بازی، منتظریم مهمون بیاد. از سر و صداها معلومه که قراره شام هم بمونن. ولی اصلا حوصله‌ی مهمون رو ندارم الان Sad. اصلا حوصله‌ی خودم رو هم ندارم! کلی چندوقته خیلی بی‌حوصله شدم، نمی‌دونم چرا (دروغ می‌گم عین سک، قشنگ می‌دونم چرا، خودم‌رو زدم به اون راه. بلکه گول بخورم این‌طوری).

یادی از اون رفیق سفر کرده (در شرف سفر) می‌کنم بلکه تسلی‌بخش خاطر بیخی‌ام شود: زکی (TM)

خاله بازی، روز اول

امروز روز اول خاله‌بازی‌های عید بود. صبح پاشدیم بریم خونه‌ی یکی-دوتا از فک و فامیل‌ها، وسط راه که رسیدیم، دیدیم هیژکدومشون نیست. برگشتیم خونه. وقتی رسیدیم خونه، فهمیدیم که چرا اونایی که ما می‌خواستیم بریم خونشون خونه نبودن، چون اومده بودن خونه‌ی ما Nerd

خداوکیلی من نمی‌فهمم این چه مسخره بازی‌ایه!؟ توی 4 روز، همه‌ی کسانی رو که حداقل یک‌سال ندیدی، به‌صورت Burst Mode و یا حتیBrute Force!  هفت-هشت بار می‌بینی. بعدش هم می‌ره تا سال بعد که دوباره Cacheات خالی بشه!

حالا از این جالب‌تر، مدل دید و بازدیده که کاااااملا از سر بازکنیه: صبح پامی‌شی می‌ری خونه‌ی عمو بزرگه، می‌بینی عمو کوچیکه و عمه‌اینا هم اون‌جان. وقتی داری خداحافظی می‌کنی، به عمه‌اینا می‌گی: هستین ما الان بیایم خونتون؟! حالا یا می‌گن آره، یا می‌گن نه، اگر بگن آره که هیچی، داستان همین‌طور ادامه داره، اگر هم بگن نه که دلیلش اینه که اونا می‌خوان بیان خونه‌ی شما، پس همگی پا می‌شین می‌رین خونه‌ی شما. عمو بزرگه هم که می‌بینه فرصت خوبیه و دیگه هیچ‌کس نیست که بیاد خونشون (دقت کنید که همه دارن میان خونه‌ی شما) راه می‌افته که بیاد دیدن شما رو پس بده و به اصطلاح بازدید کنه.

و این داستان به‌صورت recursive پس از خونه‌ی شما برای سایرین ادامه پیدا می‌کند.

البته وقتی دقت می‌کنیم، می‌بینیم که خیلی هم چاره‌ای نیست، وقتی باید یه دو جین آدم (n-خانوار) ، همدیگر رو به‌صورت دو به دو ملاقات کنن، گراف همیلتونی اون شامل خیلی یال خواهد شد، که باید در 2-3 روز و به‌صورت کاملا compress شده یا به‌قول امروزی‌ها MP3 (چون قدیمی‌ها از MP5 استفاده می‌کردن که rate بالاتری هم داشت Big Grin) توسط الگوریتم فروشنده‌ی دوره‌گرد پیموده بشه.

آخرش این‌که مهمونای ما همین الان رفتن. من‌هم برم یه‌کم مشخ بنویسم.

ساعت از 4 گذشته، طبق معمول خوابم میاد ولی دوست ندارم بخوابم!
به قول عموم، ساعت بیلوژیکی بدنم به‌هم ریختهNerd (البت اگر چیزی وجود داشته بوده قبلا)

خلاصه گفتم بذار همین‌طور که نشستم، حداقل یه آهنگ گوش بدم، فولدر رو باز کردم و دنبالِ یه چیز غیرتکراری گشتم. اون آخر 2تا فایل بود که روشون نوشته بود: Track-01 و Track-02 Thinking یادم نمیومد چی‌هستن. لذا به این امید که خیلی تکراری نباشن، بازشون کردم …

ولی کاشکی کلیک نکرده بودم، یهویی همه‌ی دنیا سرم خراب شد. «دچار حالی عجیبی شدم، حالی که سال‌ها فراموشش کرده بودم، حالی که فقط زمان حمله بهم دست می‌داد» (TM) :

image

خداحافظ سال 87 و به امید دیدار!

این روزهای آخر سال خیلی روزهای سختی بود.
هم شلوغ بود، هم بعضی وقت‌ها پیچیده.

از طرفی‌هم با سال‌های پیش خیلی فرق داشت! نمی‌دونم چرا.
دیروز که تو شرکت با بچه‌ها خداحافظی می‌کردم، اصلا حس خاصی نداشتم. کاملا یک عصر چهارشنبه‌ی عادی بود. چهارشنبه‌سوری امسال هم همین‌طوری بود. خیلی شلوغ-پلوغ نبود. روزهای قبل و بعدش هم تقریبا هیچ خبری نبود!

یکی دوتا نظریه داشتم، اولیش این بود که من شرایطم عوض شده (بیا، دیدی گفتم پیر شدم Big Grin) و دیگه خیلی دنبال این چیزا نیستم. ولی جالب بود که همون عصر دیروز این خنثی شد! وقتی مدیرمون برگشت گفت: «عجب عیدی‌ای امسال، اصلا انگار-نه-انگار!!» و همه به‌شدت تایید کردن…

نظریه دوم این بود که کلا مردم دیگه حال و حوصله‌ی این چیزا رو ندارن!! این یه‌کم محتمل‌تر بود. چون اولا شامل اون تیکه که خود من هم دیگه حوصله ندارم می‌شد، ثانیاً این‌که چهارشنبه‌سوری پیشواز و بدرقه نداشته باشده باید خیلی عمومی‌تر از این‌حرف‌ها باشه.
حالا این‌که چرا مردم دیگه حوصله‌ی این کارها رو ندارن، احتمالا دلایل زیادی داره و یکی‌اش حتماً همونی‌ای که الان داری بهش فکر می‌کنه Dont tell anyone.

البته به‌نظرم این قضیه ختم به عید و مسائل آخر سال نمی‌شه. امسال محرم‌اش هم–به نسبت سال‌های قبل- خیلی بی‌سروصداتر بود.

و اگر از من بپرسی می‌گم که هرسال داره این‌چیزها کم‌رنگ‌تر می‌شه. البته نمی‌دونم این خوبه یا بده. فقط امیدوارم آگاهانه باشه.
خصوصا که به نظر من، ما کلا اهل زیاده‌روی‌ایم.

به هرحال که دیگه خیلی از امسال باقی نمونده. ولی امسال انصافاً سال خوبی بود. یعنی تقریبا یادم نمیاد(نمی‌آدBig Grin) هیچ‌سالی به این خوبی بوده باشه. امیدوارم برای همه همین‌طور بوده باشه و سال بعد از این‌هم بهتر باشه.
بشمار…Winking