خالی بندی!

بعضی وفت‌ها فکر می‌کنم که این خارجی‌ها هم ایرانی‌اندها…:

image

پیاده روی، توفیق اجباری

امروز صبح پاشدم برم سر پروژه، ولی چون ماشین نداشتم و خونه هم ماشین خودشون رو می‌خواستن، مجبور شدم پیاده گز کنم.

تو این چندوقته که ماشین ندارم و مجبورم پیاده برم، به چیزای جالبی بر می‌خوردم. دو  تا نمونشون امروز اینا بودن:
اول یه مجله بود توی کیوسک روزنامه فروشی که روی جلدش نوشته بود:

«همراه با پوستر فرزاد حسنی»

نمی‌دونم چرا عکسش رو نگرفتم. شاید برای این‌که حواسم رفت یه چندتا مجله‌ی دیگه و تو اون  یکی-دو دقیقه‌ای که میخشون بودم هی می‌گفتم: « فتبارک الله احسن الخالقین…..» * Nerd

دومی‌اش هم این بود:

  image

درمورد این دومی، من 2تا چیز برام روشن نشد؛
اول این‍که «خواهران بدحجاب» دیگه چه صیغه‌ایه؟!؟
ثانیا چه‌طور می‌شه از ورود یه نفر معذور بود؟!؟

 

کاش بقیه مثل من فقط بلغور نمی‌کردن.
کاش یه‌کم می‌فهمیدیم چی می‌گیم.
کاش یه‌کم می‌فهمیدیم اصلا چی می‌خوایم.

 

------------------------------------------------------------------------

* پیدا کنید پرتغال فروش را….

روز پنجم تعطیلات

پنج روز گذشت. اصلا فهمیدی؟
کلی کار داشتم که تو این تعطیلات انجام بدم. کلی نقشه کشیده بودم. ولی اگر این‌طوری بخواد پیش بره، همون کارای معمولی و تمرین و مشخ‌شب‌هایی که دادن رو هم نمی‌تونم انجام بدم.

خیر سرم می‌خواستم علاوه بر مرور درس‌های عادی، اون ارتباطات داده که سر کلاسش استاد رو مثل کسایی که دارن چینی حرف می‌زنن نگاه می‌کنم، بخونم.
تازه، بازم خیر سرم می‌خواستم بشینم این 299-70 رو هم بخونم که بعد از تعطیلات امتحان بدم.

ظاهرا این‌طور که بوش میاد، بدجوری کور خوندم. فعلا که تقریبا یک هفته‌است هیچ کار مثبتی انجام ندادم، از 5ام هم که در خدمت پیمانیم سر پروژه.

الان تو خونه نشستیم و در راستای پروژه‌ی خاله‌بازی، منتظریم مهمون بیاد. از سر و صداها معلومه که قراره شام هم بمونن. ولی اصلا حوصله‌ی مهمون رو ندارم الان Sad. اصلا حوصله‌ی خودم رو هم ندارم! کلی چندوقته خیلی بی‌حوصله شدم، نمی‌دونم چرا (دروغ می‌گم عین سک، قشنگ می‌دونم چرا، خودم‌رو زدم به اون راه. بلکه گول بخورم این‌طوری).

یادی از اون رفیق سفر کرده (در شرف سفر) می‌کنم بلکه تسلی‌بخش خاطر بیخی‌ام شود: زکی (TM)

خاله بازی، روز اول

امروز روز اول خاله‌بازی‌های عید بود. صبح پاشدیم بریم خونه‌ی یکی-دوتا از فک و فامیل‌ها، وسط راه که رسیدیم، دیدیم هیژکدومشون نیست. برگشتیم خونه. وقتی رسیدیم خونه، فهمیدیم که چرا اونایی که ما می‌خواستیم بریم خونشون خونه نبودن، چون اومده بودن خونه‌ی ما Nerd

خداوکیلی من نمی‌فهمم این چه مسخره بازی‌ایه!؟ توی 4 روز، همه‌ی کسانی رو که حداقل یک‌سال ندیدی، به‌صورت Burst Mode و یا حتیBrute Force!  هفت-هشت بار می‌بینی. بعدش هم می‌ره تا سال بعد که دوباره Cacheات خالی بشه!

حالا از این جالب‌تر، مدل دید و بازدیده که کاااااملا از سر بازکنیه: صبح پامی‌شی می‌ری خونه‌ی عمو بزرگه، می‌بینی عمو کوچیکه و عمه‌اینا هم اون‌جان. وقتی داری خداحافظی می‌کنی، به عمه‌اینا می‌گی: هستین ما الان بیایم خونتون؟! حالا یا می‌گن آره، یا می‌گن نه، اگر بگن آره که هیچی، داستان همین‌طور ادامه داره، اگر هم بگن نه که دلیلش اینه که اونا می‌خوان بیان خونه‌ی شما، پس همگی پا می‌شین می‌رین خونه‌ی شما. عمو بزرگه هم که می‌بینه فرصت خوبیه و دیگه هیچ‌کس نیست که بیاد خونشون (دقت کنید که همه دارن میان خونه‌ی شما) راه می‌افته که بیاد دیدن شما رو پس بده و به اصطلاح بازدید کنه.

و این داستان به‌صورت recursive پس از خونه‌ی شما برای سایرین ادامه پیدا می‌کند.

البته وقتی دقت می‌کنیم، می‌بینیم که خیلی هم چاره‌ای نیست، وقتی باید یه دو جین آدم (n-خانوار) ، همدیگر رو به‌صورت دو به دو ملاقات کنن، گراف همیلتونی اون شامل خیلی یال خواهد شد، که باید در 2-3 روز و به‌صورت کاملا compress شده یا به‌قول امروزی‌ها MP3 (چون قدیمی‌ها از MP5 استفاده می‌کردن که rate بالاتری هم داشت Big Grin) توسط الگوریتم فروشنده‌ی دوره‌گرد پیموده بشه.

آخرش این‌که مهمونای ما همین الان رفتن. من‌هم برم یه‌کم مشخ بنویسم.

ساعت از 4 گذشته، طبق معمول خوابم میاد ولی دوست ندارم بخوابم!
به قول عموم، ساعت بیلوژیکی بدنم به‌هم ریختهNerd (البت اگر چیزی وجود داشته بوده قبلا)

خلاصه گفتم بذار همین‌طور که نشستم، حداقل یه آهنگ گوش بدم، فولدر رو باز کردم و دنبالِ یه چیز غیرتکراری گشتم. اون آخر 2تا فایل بود که روشون نوشته بود: Track-01 و Track-02 Thinking یادم نمیومد چی‌هستن. لذا به این امید که خیلی تکراری نباشن، بازشون کردم …

ولی کاشکی کلیک نکرده بودم، یهویی همه‌ی دنیا سرم خراب شد. «دچار حالی عجیبی شدم، حالی که سال‌ها فراموشش کرده بودم، حالی که فقط زمان حمله بهم دست می‌داد» (TM) :

image

خداحافظ سال 87 و به امید دیدار!

این روزهای آخر سال خیلی روزهای سختی بود.
هم شلوغ بود، هم بعضی وقت‌ها پیچیده.

از طرفی‌هم با سال‌های پیش خیلی فرق داشت! نمی‌دونم چرا.
دیروز که تو شرکت با بچه‌ها خداحافظی می‌کردم، اصلا حس خاصی نداشتم. کاملا یک عصر چهارشنبه‌ی عادی بود. چهارشنبه‌سوری امسال هم همین‌طوری بود. خیلی شلوغ-پلوغ نبود. روزهای قبل و بعدش هم تقریبا هیچ خبری نبود!

یکی دوتا نظریه داشتم، اولیش این بود که من شرایطم عوض شده (بیا، دیدی گفتم پیر شدم Big Grin) و دیگه خیلی دنبال این چیزا نیستم. ولی جالب بود که همون عصر دیروز این خنثی شد! وقتی مدیرمون برگشت گفت: «عجب عیدی‌ای امسال، اصلا انگار-نه-انگار!!» و همه به‌شدت تایید کردن…

نظریه دوم این بود که کلا مردم دیگه حال و حوصله‌ی این چیزا رو ندارن!! این یه‌کم محتمل‌تر بود. چون اولا شامل اون تیکه که خود من هم دیگه حوصله ندارم می‌شد، ثانیاً این‌که چهارشنبه‌سوری پیشواز و بدرقه نداشته باشده باید خیلی عمومی‌تر از این‌حرف‌ها باشه.
حالا این‌که چرا مردم دیگه حوصله‌ی این کارها رو ندارن، احتمالا دلایل زیادی داره و یکی‌اش حتماً همونی‌ای که الان داری بهش فکر می‌کنه Dont tell anyone.

البته به‌نظرم این قضیه ختم به عید و مسائل آخر سال نمی‌شه. امسال محرم‌اش هم–به نسبت سال‌های قبل- خیلی بی‌سروصداتر بود.

و اگر از من بپرسی می‌گم که هرسال داره این‌چیزها کم‌رنگ‌تر می‌شه. البته نمی‌دونم این خوبه یا بده. فقط امیدوارم آگاهانه باشه.
خصوصا که به نظر من، ما کلا اهل زیاده‌روی‌ایم.

به هرحال که دیگه خیلی از امسال باقی نمونده. ولی امسال انصافاً سال خوبی بود. یعنی تقریبا یادم نمیاد(نمی‌آدBig Grin) هیچ‌سالی به این خوبی بوده باشه. امیدوارم برای همه همین‌طور بوده باشه و سال بعد از این‌هم بهتر باشه.
بشمار…Winking

نه‌خیر، من دیگه واقعا پیر شدم!

بیا، این‌هم یه نشونه‌ی دیگه از پیر شدن!

تا پارسال، من جزو اون دسته بودم که وقتی یکی می‌گفت: «ای باباااا، آخه این‌هم شد کااااار.. ترق ترق ترق…، بچه مگه مرض داری بی‌خودی مردم رو می‌ترسونی؟!؟!» می‌گفتم: «یعنی چی؟!؟ خوب چه اشکالی داره، دارن تفریح می‌کنن دیگه. حالا 4تا تق و توق که دیگه این‌قدر ترس و لرز نداره. دیگه به همه‌چی که نباید غر زد!» و خلاصه قال کذلک®…

الان که داشتم تو راه می‌اومدم، هی می‌گفتم: «ای باباااا، آخه این‌هم شد کااااار.. ترق ترق ترق…، بچه مگه مرض داری بی‌خودی مردم رو می‌ترسونی؟!؟!»

چی می‌شد روزها 120 ساعت بود!!

یه زمانی فکر می‌کردم من بلد نیستم از وقتم درست استفاده کنم. فکر می‌کردم وقتم رو بی‌خودی هدر می‌دم.
هروقت هم که کاری می‍موند، یا هروقت که من می‌گفتم که «نمی‍رسم»، یه جواب تکرای می‌گرفتم: «اووووه، مگه چی‌کار داری؟! تو اگر زن و بچه داشتی چی‌کار می‌کردی؟!؟…» و در نهایت این‌که: «نظم نداری بچه، نظم نداری…»

الان که فکرش رو می‌کنم، می‌بینیم البته که خیلی وقت‌ها می‌شه تو وقت صرفه‌جویی کرد و از زمان در دسترس بهتر استفاده کرد، اما این‌که بگم من خیلی وقت تلف می‌کنم هم انصافا یه‌کم بی‌انصافیه…

یه نمونه‌اش همین کارهای شرکت…
الان ساعت 8 یه‌ربع کمه و هنوز کارام جمع‌وجور نشده که برم خونه. ولی دیگه خیلی دووم نمیارم. کم کم باید پاشم برم تا همین‌جا خوابم نبرده.
امروز هم از اون روزهای شلوغ بود، خیلی شلوغ.

تو پرانتز: این محیا اومده داره هی چپ و راست غر می‌زنه… (به قول خودش راست و چپ….). بنده‌ی خدا منتظره تاکسی‌تلفنیه که بره خونشون، اون‌هم خستگی داره از چشم‌های می‌باره… پرانتز تموم.

حالا این‌ها به کنار، کم کم دارم به این‌نتیجه می‌رسم که پیر شدم!! یه‌زمانی سرم درد می‌کرد واسه تو شرکت موندن، یه زمانی این قاسم-نگهبان شب- من‌رو به‌زور می‌انداخت بیرون که بابا می‌خوام این‌جارو تمیز کنم! پاشو برو خونتووووون ….Crying
نمی‌دونم این‌ها نشانه‌های خوبی‌اند یا نه. نمی‌دونم کار اون موقع‌ام درست بود یا الانی که یه‌کم معتدل‌تر شدم. خودم که اون موقع‌ها رو بیشتر دوست داشتم، خیلی بیشتر. زمانی که تا دیر وقت موندن و سر و کله زدن با کارها جزوِ ایده‌آل‌هام بود.
حس خوبی بهم دست می‌داد، داستان تشویق و هورای بقیه نبود، بیشتر رضایت خودم از نحوه‌ی استفاده از زمان‌ام بود.

الان حس می‌کنم دیگه خیلی دل و دماغ اون‌موقع رو ندارم. نمی‌دونم این دل و دماغ نداشتن، به‌خاطر اون اتفاقات جانبی‌اند که افتاد؟! (اتفاقاتی که اصلا حاضر نیستم در موردشون صحبت کنم، پس بلبل جان، لطفا گیر نده) یا نه، واقعا عقل‌ام دراومده و به این نتیجه رسیدم که هرچیزی باید حد خودش رو داشته باشه.

حالا جالبش این‌جا است که بابا یه‌خط درمیون به من می‌گن: «ما که نفهمیدیم تو چی‌کار داری می‌کنی، خدا کنه خودت بفهمی…»
این رو هم اون‌موقع که همه‌ی زندگی‌ام شرکت بود می‌گفتن، هم الان که کلی از وقتم مال کارهای دانشگاه است.

چه‌قدر پخش و پلا شد این نوشته… معلومه که وااااقعا خوابم میاد…

یه نیم‌ساعت پیش بود که یهووی اون پایین سمت راست، این Desktop Alert مربوط به outlook با اون قر و قمیش مربوط به خودش کم کمک ظاهر شد و جملاتی بدین مضمون درش نقش بست:

Your Grades Nerd

همچین از جام پریدم که همه فکر کردن برق گرفتتم!!!

یاد جواد خیابانی افتام، که سر بازی ایران استرالیا، وقتی ایران یک گل زد می‌گفت: «زدن یک گل در این لحظات، آب سردی است بر پیکر تماشاگران ملبرنی….»
حالا دیدن این جملات، آب سردی بود بر پیکر من….

اولش نفهمیدم که این پیغام همگانیه، یا فقط برای من ارسال شده. حالا مگه جرات داشتم بازش کنم…
بالاخره دستام رو رو چشمام گذاشتم و پیغام رو باز کردم و کم کم انگشتام رو از جلوی چشام ورچیدم…
توش نوشته بود:

Dear Students
Salam,
ACN grades will be announced tomorrow noon.

ای بابا…..
مگه می‌خوای نصفه‌جونمون کنی… خوب خود نمره‌هارو می‌فرستادی دیگه …
چرا offset-segmentای نمره اعلام می‌کنینWaiting

من چرا این‌قدر عجیب-غریبم!

تاحالا کسی رو دیدن که به زور بره مهمونی!

بابا خوب من دوست ندارم بیااااااام Crying

مرور یک روز دیگه

ساعت تقریبا  6 شده و من تازه تونستم یه‌دقیقه پشت میزم بشینم.
امروز روز بدی نبود. به‌هیچ‌وجه روز بدی نبود. هرچند الان اصلا حس خوبی ندارم. ولی احتمالا از خستگی باشه.

صبح سرکلاس، استاد تمرین‌ها رو نگرفت! حالم گرفته شد، هرچند بهتر از این شد که تحویل بگیره و من نصفه نوشته باشم. ولی خوب، دلم خیلی سوخت.

بعد از دانشگاه رفتم گمرک، برای اولین بار بود که وقتی رسیدم دیدم تقریبا همه‌ی کارها انجام شده! به‌یکی از کارمندهای اون‌جا قول داده بودم که براش یه HDD بخرم و ببرم. امروز بالاخره این‌کارو کردم. فاکتورش رو هم گذاشتم تو کیسه، بعدشم این‌قدر وایستادم تا پولش رو حساب کنه :D البته بنده‌ی خدا فکر نکنم تو فاز حساب نکردن بود، ولی بدش نمی‌اومد که من بگم قابل نداره، عیدت مبارک …
حالا از اون گذشته، بالاخره موفق شدیم آخرین بخش از بارمون رو از گمرک ترخیص کنیم. عجی جاییه این‌جا بابا، خدا نصیبتون نکنه….

بعدش‌هم تو دفتر یه جلسه‌ی نسبتا خوب داشتیم.
آخر از همه هم این‌که بالاخره یه access-server سفارش دادیم، الان هم منتظریم که بیارنش.
این آخریه از همه باحال‌تر بود…

-------------------

ای بابا، ظاهرا این آخره کاری داره از دماغم در میاد! حالا ساعت 7:45 شده. هنوز پیک نیومده! زنگ زدم بهش می‌گه نیم ساعت دیگه می‌رسم. البته فکر کنم دروغ می‌گه مثثه سک. اصلا حواسش نبود باید بیاد این‌جا، من که زنگ زدم می‌گه: «جی؟!؟ کجا!؟ آهااااان…..»

 

پ.ن: این پسره داره این‌جا چی‌کار می‌کنه!؟!؟!؟؟!

خداوکیلی خیلی زور داره که واسه‌ی یه تمرین مزخرفِ ساده، تا ساعت 6 صبح بشینی، آخرشم حل نشه!!!

من دیگه هررررررررررچی راه به ذهنم می‌رسید امتحان کردم…

آخرشم دست از پا دراز تر، الان نمی‌دونم برم بخوابم، برم سر کلاس، یا این‌که اصلا برم بمیرم که یه تمرین 2زاری رو آخرشم به جواب نرسوندم…

من‌رو بگو که 100هزار بار به همه گفتم نگران این تمرینه نباید بود، این خیلی سخت نیست حل کردنش، حالا مثل چیز تو گل موندم  Waiting

واای خدا، حالا چه‌طوری برم سر کلاس … Yawn

 

 

این تمرین بیخی پدرناله بود، بیخی ……

بی‌موضوع

یه‌وقت‌هایی یه‌چیزایی می‌بینی که اساسی می‌مونه تو ذهنت و حالا حالا هم بیرون نمی‌ره.

حالا من نمی‌دونم این حافظه‌ی داغون من، چرا این‌جورجاها به‌دادم نمی‌رسه…

شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید ….

طبق آخرین اخبار رسیده از وزارت مخابرات و ارتباطات سازمان، پروژه‌ی غنی‌سازی مکالمات(یا به‍قول خارجی‌ها VoIP)، وارد DEFCON 2 شد!!!

این  دستور هنگامی صادر شد که بنا به دلایلی نامشخص، چند اشکال عجیب در برخی از بخش‌های برخی از اجزای این پروژه گزارش شد.

سردار سرلشکر، لولیِ پاپتیان، ضمن دعوت از تمام کاربران به آرامش گفت: «تمام آن‌چه در توان داریم را در سبد اخلاص قرار داده‌ایم و از این بابت جای هیچ‌ گونه گرانی‌ای نیست» وی افزود: «اما آن‌چه جای نگرانی دارد این نکته است که ما چیزی در توان نداریم»
وی درخصوص علت این حادثه ذاکر شد: «کار، کارِ انگلیساست!»

همچنین در پی اظهار نظر عالی‌ترین مقام مسئول این پروژه، یک مقام آگاهِ دیگر که خواست نامش فاش نشود از اظهار نظر در این باره خودداری کرد.

 

لازم به‌ذکر است که این اولین باری نیست که این پروژه وارد چنین مرحله‌ی حساسی می‌شود. قبلا نیز به کررات شاهد اعلام آماده‌باش در سطوح مختلف عملیاتی برای آن بوده‌ایم.

حتی شاهدان عینی ادعا می‌کنند که هنگام راه‌اندازی این پروژه در یکی از واحدها، نامه‌ی محرمانه‌ی ورود به سطح DEFCON-1 را هم دیده‌اند!!! که این‌گونه آغاز شده بود:

«حسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسن….»

البته این ادعا هنوز توسط هیچ مقام مسئول یا حتی غیرمسئولی تایید یا تکذیب نشده است، تنها یکی از اعضای پروژه در واکنش به این خبر گفت:

«عمراً».

 

برخی از کارشناسان معتقداند که این پروژه درطول حیات خود به‌هیژوژ(TM) از DEFCON4 بالاتر نیامده است!!

پژمان می‌گفت: «چرا این ترم تموم نمی‌شه»…

ای بابا، من نمی‌فهمم این زمان پروژه‌ها رو که تمدید می‌کنن، خوبه یا بدهCrying

همین‌جوری بعدی

و از علایق من یکی آن باشد که بر پوست موز با خودکار بنویسم!!!

خونهه

یه صبح سرد زمستون، وقتی داشتم چایی‌ام رو می‌خوردم که کم-کم بزنم از خودنه بیرون، تو آرامش تموم از پنجره به بیرو یه نگاهی انداختم و……:

 

 

DSC04608

زکی(TM) خونهه داشت می‌سوخت!!

هرچی فکر کردم که الان باید چی‌کار کنم، چیزی به ذهنم نرسید. خونهه داشت همین‌طور می‌سوخت و می‌سوخت و می‌سوخت…

وقتی برگشتم خونه، دیگه از سوختن خبری نبود.

تا فردا صبح که دوباره سوختن شروع شد…

خونهه هنوزم صبح‌ها می‌سوزه.

من خودم یه‌وقت‌هایی این‌جوری‌ام

Wanting people to pay attention, you can't just tap them on the shoulder.

Sometimes you have to hit them in the head with a sledgehammer... and then you get their strict attention.

JOHN DOE, Seven (95)

پروژه

می‌گن اگر استراتزی (این‌هم از اون کلمه‌یهای قلبمه-سلمبه است که فقط با کلاس‌ها می‌گنNerd) نداشته باشی، تو استراتژیِ بقیه قرار می‌گیری..

امروز جلسه‌ی گروه تو دانشگاه بود. قرار بود اون‌هایی که هنوز بی‌استادن، استادشون مشخص بشه.
من‌هم جزو اون‌هام، این‌قدر استاد زاهنما انتخاب نکردم، تا امروز برام انتخاب کردن!

حالا فردا برم یه‌سر ببینم کی هست این استاد راهنمام…
خداکنه یکی از اون‌هایی باشه که دوست دارم Big Grin. حالا این‌که اون‌هایی که من دوست‌دارم کدومان هم سئوالِ خوبیه….

ای بابا

من مطمئنم اگر بهشت و جهنمی درکار باشه، واگر قرار باشه این کفار و منافقین برن جهنم، یکی از اتفاقای که براشون می‌افته، اینه که وقتی می‌شینن پای رایانه‌هاشون و می‌خوان به اینترنت وصل بشن:

اول این‌که: برای اتصال به اینترنت، حتما باید از Dial-up استفاده کنن، حالا به فرض محال این‌که به بعضی‌هاشون که کمتر کافر و منافق بودن ADSLهم بدن، حتما باید یه 20-30ماهی توی صف (صف باجه!) باشن که نوبتشون بشه، بعدش هم فقط می‌تونن سرعت 128 بگیرن؛

دوم این‌که: هر ده تا سایتی که می‌خوان برن، توی 9تا سایتش با این پیغام مواجه می‌شن:

مشترک گرامي

مسدود بودن اين سايت طبق دستور مقامات محترم قضايي انجام گرفته  است ….

و بالاخره سوم این‌که: بازم به فرض محال که یه سایتی رو پیدا کردن که به این پیغام «مرجوعشون»(TM) نکرد، درعوض با این‌یکی  مواجه خواهند شد:

We are sorry but analysis of your internet protocol (IP) address does not permit us to complete your Cisco registration at this time.
You are transacting from a territory that is not authorized to receive Cisco products without a government issued license. If you believe this is an error please email:
export@cisco.com
When you contact Cisco, we will need your error code and transaction number. Your error code and transaction number are:
Transaction Number: 117449273
Error Code:;;;;;;;;;;;;; IP103
(Territories are: Cuba, Iran, Iraq, Libya, North Korea, Syria, and Sudan.)

 

بزک نمیر بهار میاد….

سئوال!

یه سئوال:

اگر قرار باشه آخر هفته، 50صفحه تحقیق ارائه بدی، فردا هم 7:30 صبح کلاس داشته باشی، تمرین کلاس فردا رو هم ننوشته باشی، دو شب قبل هم مجموعا 7-8 ساعت بیشتر نخوابیده باشی، عصری هم وقتی داشتی برمی‌گشتی خونه، احضارت کرده باشن شرکت و تا ساعت 10 شب هم اون‌جا بوده باشی، و آخر از همه هم این‌که مهمون‌هات هم همین الان تازه رفته باشن  (این آخری دیگه انصافا و یک گل دیگه بود…) غیر از این‌که یه دستت رو بزنی زیر چونت و با انگشتای دست دیگه بزنی رو میز و قیافه‌ی مورچه‌خوار رو به‌خودت بگیری، کار دیگه‌ای می‌تونی بکنی؟!

کلا.