امروز روز ناجوری بود

من که کلا خوابم خیلی منظم نیست، اما 2-3 شبی هست که دیگه اصلا درست و حسابی نخوابیدم.
صبح با زور و زحمت پا شدم به هزار امیدو و آرزو رفتم دفتر. فکر می‌کردم امروز 2-3تا کار اساسی انجام می‌دم و سر ظهر هم بر می‌گردم خونه که یه‌کم برای امتحان بخونم. تازه دلم رو هم صابون زده بودم که تو راه برگشت ممکنه اتفاقای خوبی هم بیفته…..
صبح قرار بود یه نیم ساعت زودتر برم که کارانه‌ها رو نهایی کنیم. منتظر بودم که مدیرمون بیاد که یهویی دیدم زنگ زد رو گوشیم!!
گفتم حتما می‌خواد بگه دیرتر میاد. ولی خبرش بدتر از این بود. گفت برادرش یه‌کم ناخوشه و بردنش بیمارستان. تا ساعت 5 صبح هم درگیر اون بوده. امروز هم یا ظهر میاد، یا نمیاد. ای بابا، این اولیش.

یه قرار مصاحبه داشتم. با یه دانشجوی دکترا. حسم به رزومش که خیلی مثبت بود. وقتی اومد و شروع کردیم به صحبت، فهمدیم که خیلی دنبال کار اجرایی نیست. بیشتر کار تحقیقاتی و آکادمیک می‌پسنده. گفتم ای بابا.. این‌هم دومیش.

بعدش قرار بود برم از جذب یکی از نیروهایی که معرفی کرده بودم دفاع کنم. از اون‌جایی که تاحالا سابقه نداشت من کسی رو مستقیما معرفی کنم و قبول نشه، خیالم از این یکی راحت بود. اما ظاهرا این‌بار کور خوندم ): برای اولین بار نیروم رد شد.. خیلی خورد تو ذوقم. نسیم می‌گفت: بالاخره طلسم شکست!! یه آهی کشیدم و گفتم ای بابا، این هم سومیش.

به سعید گفتم من امروز باید زود برم. گفت: چی چی‌رو باید زود برم؟!(TM) محمد که امروز نیست، نمی‌شه تو هم نباشی. گفتم آخه خیر سرم می‌خوام یه‌کم درس بخونم امروز. باشه، به‌جای ظهر، 2 می‌رم. گفت خوب حالا تا اون موقع. گفتم: ای بابا.. این‌هم چهارمیش.

امیر اومد گفت: جلسه‌ی ساعت 2 رو تو هم هستی دیگه؟! گفتم: ببخشید!! از صبح که همش این‌ور اون‌ور جلسه بود، بذارید 2زار کار کنیم آخه(TM)، بعدشم من 2 می‌خوام برم. گفت: نمی‌شه من تنها باشم که، باید باشی…گفتم باشه، ما که موندنی شدیم، 1 ساعت هم روش. در ضمن گفتم: ای بابا… این‌هم پنجمیش.

رفیقمون ساعت 2 تشریف نیاوردن، زنگ زدیم (یا خودش زد، نمی‌دونم) گفت 2:30 میاد. ای بابا… نه حالا صبر کن، ساعت 3:00 اومد!!! یه یک ساعتی هم صحبت کرد. حالا بیا: ای بابا… این‌هم ششمیش.

راه افتادم بیام، سعید گفت یه‌سری از سایت‌ها مشکل دارن، یه نیم ساعت هم وایستادم که بچه‌ها مشغول بشن… ساعت از 4:30 هم گذشت ): تو این نیم ساعت هی می‌گفتم: ای بابا… این هم هفتمیش.

رسیدم خونه زنگ زدن که سایت‌ها هنوز مشکل دارن، یه‌سری از بچه‌ها هم گذاشتن رفتن…. وااااای دیگه کفرم در اومد… این‌بار دیگه: ای خداااااا، این هم هشتمیش.

نهمی‌اش بمونه، دهمیش هم این خبره تابناک بود:

                                          “شورای نگهبان صحت انتخابات دهم ریاست جمهوری را تأیید کرد ”

 

دو تا چیز بی‌ربط هم بگم این آخر: آدم هرچی می‌کشه از دست خودشه! و
صبر و خودداری واقعا چیزای خوبین. حیف که من آرزوشون رو به گور می‌برم…

خانه ام آتش گرفته است آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را تارشان با پود

من به هر سو می دوم گریان
در لهیب اتش پر دود


وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد...


از فراز بام هاشان شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب


من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش


زان دگر سو شعله برخیزد به گردش دود
تا سحرگاهان که می داند که بود من شود نابود


خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر


وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ، ای فریاد

 

مهدی اخوان ثالث

آخر الزمون شده

دیگه واقعا حالم داره از همه چیز به هم می‌خوره.

و از همه بدتر آدم‌هایی‌اند که خودشون رو زدن به خواب:

«صم بکم عمی»

پیرمرد با عصاش جلوی عباس رو گرفت و گفت:

 

image

خوب - بد - زشت:

تو این دنیا، دو جور آدم وجود داره، اون‌هایی که سوار اسب‌اند و اسلحه دارن؛
اون‌هایی که پیاده‌اند و زمین رو می‌کنن.

فکر کنم کم‌کم باید تصمیم بگیریم که می‌خوایم امام حسین باشیم یا نه.
یا شایدم اصحاب کهف…

می‌گفت: «خیلی جالبه، «ژاورت» که دنبال این ژال والژان بدبخت بود، کار عجیبی نمی‌کرد که! فقط داشت طبق قانون رفتار می‌کرد، دقیقا طبق قانون. مشکلش این‌جا بود که نمی‌قهمید این قانون اگر این‌قدر درست بود، می‌دادیمش به ماشین که برامون زندگی کنه دیگه. خودمون هم می‌رفتیم میشستیم تماشا می‌کردیم.»

حرفش خیلی قشنگ بود. مخصوصا اون‌جاش که ادامه داد: «آخرش هم که دید اشتباه می‌کرده، پرید تو آب. اون‌هم با لباس پلیسش. این کارش خیلی معنی داشت، خیلی. هم معنی داشت، هم نشون می‍دادن این کاراکتر شخصیت داره، واقعا شخصیت داره. هرکسی نمی‌تونه این‌کار رو بکنه.»

من اول باید اضافه کنم که: تازه کو کسی که این مدلی باشه؟! کو کسی که همین قانون رو هم واقعا به خاطر قانون بودنش و البته همه جاش رو با هم اجرا کنه؟
بعدش‌هم باید بگم که راست می‌گفت، هرکسی نمی‌تونه این‌کارو کنه. معمولا آدم‌ها وقتی واقعا می‌فهمن که خوردن زمین، یا تا خونه سینه‌خیز می‌رن، یا این‌که  داغون می‌شن. خصوصا اگر این اشتباهه خیلی استراتژیک باشه!

نمی‌دونم تاحالا این‌رو چندبار و چندجا نوشتم و گفتم، اما بازم دوست دارم بگم، می‌گفت:

Some people don’t know what to do when their belief system collapses!

البته انتحاب بین این دو به زور و قدرت و انسانیت و حتی رو و خلاصه شرایط دیگه بستگی داره.

چندتا آدم می‌شناسی که بلد باشن اشتباهشون رو جبران کنن؟ یا چندتا آدم می‌شناسی که حاضر باشن قبول کنن اشتباه کردن؟ اصلا چندتا آدم می‌شناسی که حاضر باشن فکر کنن که نکنه اشتباه می‌کنن؟!

حالا همه‌ی این‌ها رو گفتم که آخرش بگم که خیلی ناجوره یه روزی ببینی همه‌ی پایه‌های فکری و اعتقادیت رفته زیر سوال! یعنی هرچی خط‌کش داشتی خراب بوده، به 2 سانتی اشتباه داشته!! این خیلی بده. خیلی.
تو یه چنین روزی 2تا اتفاق ناجور می‌افته، یکی به همه‌ی حرف‌هایی که زدی و کارهایی که کردی فکر می‌کنی! که ای بابا، چه جاهایی چه تاثیرات اشتباهی رو بقیه گذاشتم…
از اون بدتر اینه که فکر می‌کنی، ای داد بیداد، نکنه این‌دفعه هم دارم اشتباه می‌کنم!! نکنه چندوقت بعد بفهمم که این راه هم اشتباه بوده؟!

این 2تا شاید عمده‌ترین دلیل‌هایی باشن که نذارن از اون اشتباهت دل بکنی. اون وقته که یا می‌خزی تو غار دلت و یا شروع می‌کنی به توچیه کردن. توچیه کار خودت یا جتی بقیه.

آخرش این‌که: بله، واقعا همین‌قدر سخته. شاید از این هم بیشتر.

دیروز، امرور، فردا….

دیروز:
امروز که محتاج تو ام جای تو خالی است،
فردا که میایی به سراغم نفسی نیست.

امروز:
آن کهنه درختم که تنم غرقیه‌ی برف است؛
حیثیت این خاک منم خار و خسی نیست.

فردا؟!

از برتولت برشت

این رو محسن فرستاد (دمش گرم باد همی):

clip_image001_thumb[2]

اول به سراغ یهودی‌ها رفتند؛
من یهودی نبودم!
اعتراضی نکردم.

سپس به لهستانی‌ها حمله کردند؛
من لهستانی نبودم!
اعتراضی نکردم.

آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند؛
من لیبرال هم نبودم!
اعتراضی نکردم.

پس نوبت کمونیست‌ها رسید؛
اما من کمونیست‌هم نبودم!
اعتراضی نکردم.

سرانجام به سراغ من آمدند.
هرچه فریاد زدم، کسی نمانده بود که اعتراضی کند.

عجب شرایط مزخرفی

چه سکوتیه!
نه صدای زنگ موبایلی، نه پیامکی.
نه صدای مردم تو خیابون که بوق-بوق کنن.
نه روزنامه‌ای امروز بود که بخونیم!!
و نه سایتی که بری توش یا بنویسی، یا بخونی، یا ببینی.

عجیب نیست که یه‌سری به این شرایط می‌گن «جشن پیروزی»؟!؟!

حالا به همه‌ی این‌ها این امتحان فردا رو هم اضافه کن…..

یا چیزی که فکر می‌کنی با واقعیت خیلی متفاوته، یا اونی که می‌بینی.

اول و آخرش این ماایم. ما، نه کس دیگه.

اگر خوابیم، اگر بیداریم، اگر دقت می‌کنیم، اگر بی اهمیتیم. اگر موافقیم، اگر مخالفیم. اگر صحیح رفتاریم، اگر نابه‌کار. اگر مدعی‌ایم، اگر بی‌ادعا.
اگر صادقیم، اگر نیستیم، اگر ساده‌ایم، اگر نیستیم، اگر وفاداریم، اگر نیستیم، اگر تواناایم، اگر نیستیم.
اگر می‌دونیم چی می‌خوایم، اگر نمی‌دونیم. اگر می‌دونیم کجاییم اگر نمی‌دونیم. اگر می‌دونیم چه درسته و اگر نمی‌دونیم.
و خلاصه کلی اگرِ دیگه…..

همه‌اش ما ایم. ما. اول و آخرش.

این که یه جای دیگه‌ی دنیا، یه سری آدم که تازه ما معتقدیم یه حشر و نشری هم از قدیم با ما داشتن، ظرف مدت 20-25 سال، دوبار با همه‌ی دنیا می‌جنگن (با همه‌ی دنیا مستقیم می‌جنگن، نه حتی مثل جنگ خودمون غیرمستقیم)، و در هر دو بار هم خیلی فجییییییع شکست می‌خورن، بعدش دوباره 50سال بعد، می‌شن بزرگترین صادرکننده‌ی اقتصادی جهان!!!، بزرگترین صادر کننده‌ی اقتصادی جهان!!!!
اصلا حسی دارین که چه‌طوری می‌شه از آمریکا و از اون بدتر چین!؟!؟!؟!؟! تو صادرات سبقت گرفت؟
اون‌هم نه یه‌سال، دو سال، پننننج سال متوالی!!!!!!

وقتی این خبر رو تو رادیو شنیدم کف کردم!! گفت: «چین بالاخره موفق شد با پشت سر گذاشتن آمریکا در رده‌بندی صادرات کالاهای تجاری، به جایگاه دوم برسه!!!!!» همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم یعنی آمریکا اول نبوده؟!؟ گفت:
«آلمان برای پنجمین سال متوالی در ربته‌ی نخست ایستاد».

به خدا این نه نژادمون ربط داره، نه به دینمون، نه به اعتقاداتمون و نه به هیچ‌چیز دیگه که هی فقط می‌اندازیم تقصیرش. این فقط به خودمون ربط داره. فقط به خودمون.

عجیب نیست که ما مدعی‌ای هستیم که باهوش‌ترین مردم دنیاایم، بهترین دین رو داریم. با افتخارترین گذشته رو داریم، با اخلاق‌ترینیم، بشر دوست ترینیم، مهمان‌نواز ترینیم، و کلا تواناترینیم، ولی وضعمون از کسایی که حتی تو یکی از این موارد هم ادعا ندارن بهتر نیست!؟

کجاییم؟ چرا بیدار نمی‌شیم. چرا فکر نمی‌کنم اگر ما واقعا می‌تونیم که این تونستن نیست. اگر هم نمی‌تونیم که خوب دیگه هیچی. دیگه این‌قدر منم منم نداره که….

همه‌ی این‌هارو به خودم می‌گم. به خودم که که فقط چپ و راست غرغر می‌کنم. به خودم که فقط منتظرم بقیه بیان یه کاری برام انجام بدن. ولی نمی‌دونم چة‌قدر فایده داره.

حدس بزن!

و از عذاب الهی این باشد که درست وقتی از زیر سقف کارواش میای بیرون بارون بگیره.
بارون که چه عرض کنم، سیل بیاد یهو..

حالا هی برید رای ندید.

بدون شرح یا همون همین‌جوری خودمون

گفتم در مورد انتخابات بنویسم. دیدم خیلی تکراریه. همه‌جا پره ازش.
گفتم در مورد امتحانا بنویسم، دیدم ای بابا داغ دلِ خودم تازه می‌شه.
گفتم در مورد مسائل مبتلابه این یکی دوهفته بنویسم، چیزی ندیدم.
گفتم ننویسم، دیدم نه، این‌هم تکراریه، خیلی وفت‌ها شده که ننویسم.

پس گفتم یه‌کم شعر بگم. گفتم.

بازم همین‌جوری

 

image

امروز که محتاج تو ام جای تو خالی‌است فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست دیگر نفسی نیست در خانه کسی نیست

پی.اس: لطفا این‌رو آهنگین بخونید Nerd

یه همین‌جوریه دیگه

دلم تنگ است، دلم می‌سوزد از باغی که می‌سوزد؛
نه هشیاری، نه بیداری، نه دستی از سر یاری؛
مرا آشفته می‌دارد، چنین آشفته بازاری…

ماجراهای من و ماشینم!!

دیگه این ماشین کلافه‌ام کرده. هنوز که هنوزه درست نشده.
اصلا خدا می‌دونه کی درست می‌شه یا نه و اگر آره پس کی.
کاش می‌شد عوضش کنم :(