بازهم پرت و پلاهای نصف شبی

خیلی دردناکه که یه‌چیزی رو بخوای تغییر بدی و نشه. از اون دردناک‌تر اینه که بشه ولی تو نتونی. و از همه بدتر اینه که ببینی که بعضی‌ها می‌تونن، ولی تو نمی‌تونی.

یه وقت‌هایی نمی‌دونی که می‌تونی یا نمی‌تونی. نمی‌دونی می‌شه یا نمی‌شه.
یه وقت‌هایی ترس از اشتباه نمی‌ذاره تغییر ایجاد کنی.
یه وقت‌هایی هم به این دلیل که از اون ترسی که نمی‌ذاره تغییر ایجاد کنی فرار کنی، می‌پری وسط. اصلا می‌گن یکی از مدل‌های مدیریت تغییر، اینه که همه‌ی پل‌های پشت سرت رو خراب کنی!
حالا تشخیص این‌که الان از اون وقت‌هاست که ترس بی‌خودی سدِ راهت شده، یا از اون یکی وفت‌هاست که نباید بی‌کله بپری وسط، کلی هنر می‌خواد. هنری که هر کسی نداره.
خصوصا منی که آخر هم نفهمیدم، بالاخره جوجه‌رو آخر پاییز می‌شمارن، یا سالی که نکو است از بهارش پیداست؟!

 

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم من زیادی سخت می‌گیرم. بعضی وقت‌های دیگه هم فکر می‌کنم که حتی از اون‌هم سخت‌تره.
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم خوشی زده زیر دلم که این‌ها رو می‌گم. بعضی وقت‌ها هم می‌گم، همینه که هست، باید بهش عادت کرد.
به قول کنستانیتن:

This is called pain, get used to it.


به هرحال، بازهم: این‌نیز بگذرد…

0 نظرات:

ارسال یک نظر