اين هم از عمر شبي بود كه حالي كرديم

امروز روز عجيبي بود. روزش رو ولش كن، از شبش شروع مي‌كنم.
محمد اين‌جا بود،‌ گفتيم زنگ بزنيم از بيرون غذا بيارن. هرچي گشتم شماره‌ي اين پدرخوبِ، مادرِ بدِ چيه، شمارش رو پيدا نكردم.

ساعت حدودِ 10:30.

زنگ زدم 118 شمارشو گرفتم ولي تعجب كردم، چون شماره‌اي كه داد رند بود، يادم بود كه شماره‌ي اين دفترِ نزديكِ ماش رند نبود. به‌هرحال زنگ زدم. اشغال بود. خلاصه بعد از يه 5 دقيقه‌اي تلاش، موفق شدم،‌ گوشي رو برداشت:
- سلام، پدرِ خوب،‌ بفرماييد؛
- سلام، منم پدرِ پسرِ شجاعم، ولي شماره‌ي اشتراكم يادم نيست؛
- اشكالي نداره، شماره‌ي تلفنتون چنده؟
- همينيه كه افتاده؛
- صبر كنيد لطفا…، شماره‌تون اين‌جا ثبت نيست، اشتراك ندارين؛
- عجيبه، اشكالي نداره لطفا يه شماره‌ي اشتراك بهم بدين،‌اينم آدرسم؛
- اِ، داداش شعبه‌ي اشتباه زنگ زدي، زنگ بزن به اين شماره؛
هرچي زنگ زدم كسي بر نداشت!

ساعت 10:30.

از اين مجله‌هايي كه مي‌اندازن دره خونه‌ها، يه 3-4 تايي داشتيم، آوردم كه از تو اونا يه‌چيزي پيدا كنم. يه‌جا رو پيدا كردم كه حيلي هم نزديك نبود، اما باتوجه به اين‌كه تو اين دفترچه كه تو محله‌ي ما افتاده تبليغ كرده بود، گفتم حتما تا اين‌جا مياره ديگه. تلبيغش هم خيلي برزگ بود، 2صفحه‌ي كامل! عكس سردرش رو زده بود كه يه مغازه‌ي بزرگ رو نشون مي‌داد، خيلي هم شلوغ! وسوسه شدم، خلاصه زنگ زدم.
- (آقاي تقريبا خواب‌آلود!): سلام؛
- سلام، شرمنده،‌از خواب پاشدين؟! ببخشيد، پيتزا مي‌خواستم و يه شماره‌ي اشتراك؛
- اشتراك نداريم! پيتزا چي‌مي‌خواين؟
- زكي(1)!، يه پيتزا سوپر، يه پپروني؛
- سوپر هنوز راه‌اندازي نشده! مخصوص مي‌دم. آدرستون؛
- زكي(2)! اينم آدرسم؛
- ارسال 1000تومن مي‌شه‌ها!
- زكي(3)! ما كه تو محدوده‌ايم!
- بله خوب، اگر نبودين كه اصلا نمي‌آورديم!
- زكي(4)!؛ باشه،‌چي‌كار كنم ديگه،‌بذار بار اول بگيريم ببينيم چه‌طوره غذاش،‌حالا 1000تومن هم روش.
- خداحافظ؛
- زكي(5) اِ اِ، داداش صبر كن،‌باقيِ سفارش! آب‌ميوه دارين؟
- نه، فقط نوشابه و دوغ؛
- خوب حالا اين ديگه خيلي زكي نيست(TM)،‌ نوشابه بدين لطفا و سالاد و سيب‌زميني.
- سالاد نداريم!
- زكي(6)‌اي ول بابا،‌ منم جرجيس رو گيرآوردماااا؛
- فقط يه‌چيزي، اين‌جا يلي شلوغه، 50 دقيقه طول مي‌كشه‌ها!
- خيلي زكي (7 و 8 با هم!) بابا، مرد حسابي صداي هيچ جنبنده‌اي نمياد از اون‌جا، معلومه كه سگ پر نمي‌زنه(TM) چي‌شلوغه! خيلي خوب بابا،‌ تو بدم، بمير و بدم؛
….

ساعت 11:45
صداي زنگ در:

- آقا لطفا بيارين طبقه‌ي
- نمي‌شه آقا،‌ بيا تحويل بگير. من تو صندوقم غذا دارم!
- زكي(9)!! خوب مرد حسابي،‌ بيارش تو پاركينگ موتورتو؛
تا حاضر شدم برم، 6بار ديگه هم زنگ زد. رفتم دم در:
- من: داداش من اگر مي‌خواستم حاضر شم تا اين‌جا بيام كه مي‌رفتم اون مغازه روبرويي پيتزا مي‌گرفتم!
- ديگه تا اتاق خواب كه نمياريم!
- زكي(10) واسه همينه كه 1000 تومن مي‌گيرين پس؟! به من اگر 1000 تومن بدن تا توي رخت‌خواب هم مي‌رم؛
- درضمن، يكي از پيتزاها ريخت!
- زكي(20!!). خوبه،‌ جز اين انتظار نداشتم. به سلامت داداش.

خيلي دلم مي‌خواست همون‌طوري بفرستمش بره،‌هيچي هم ازش تحويل نگيريم. ولي تو مودش نبودم.
پيتزاهه سرد بود، سيب زميني‌اش مزخرف.

در ضمن،‌ اسم دوكونشون هم «زيتون» بود. خواستين سفراش بدين بخندين يه‌كم!

پي.اس: اين زكي‌ها همشون (TM)‌ دارن، فاكتور گرفتيم.

0 نظرات:

ارسال یک نظر