دیدن ناراحتی مردم قشنگ نیست. حتی اگر این ناراحتی مال تماشاگران تیم منفوری چون منچستریونایتد باشه!
هیچکاری بد تر از ارائه دادن نیست، اگر چیزی برای ارائه دادن نداشته باشی؛
و هیچکاری بهتر از ارائه دادن نیست، اگر چپت پر باشه!!
راوی (علینا السلام)
صبح رفتم تعمیرگاه، گفتم آقا اینرو درست کن. فقط جون مادرت درستش کن. کار موقت و چسبزخمی هم نکن. هرکاری لازمه انجام بده. فقط درستش کن.
Do WHATEVER it takes. I mean it, WHATEVER. Just have it FIXED. Damnt it.
الان زنگ زد. میگه دریچه گاز رو عوض کردم، درست نشده، میگه ECUاش هم سوخته…
نمیدونم راست میگه یا نه. نمیدونم هردوش سوخته یا فقط یکیاش. نمیدونم، اصلا شاید اشکال از جای دیگه باشه.
ولی درهرحال خدا کنه درست بشه حالا..
- تو به کی رای میدی؟
- بابا این که از اونم بدتره…
- تو فکر کردی اصلا فرقی داره؟!
- اینهم از آدمهای خودشونه!
- بابا میدونی اون فلان موقع چهکارایی کرده؟
- تو میدونی فلانکارا همش زیر سر این بوده؟!
- اِ؟ اگه راست میگه تا حالا کجا بوده؟
- اون تو فلان جا چه گلی به سر مردم زده که حالا بیاد اینجا؟
- برو بابا دلت خوشه… من که اصلا رای نمیدم.
- همهشون سر و ته یه کرباسن…
- حالا کیا کاندیدن؟!!
- دیشب مصاحبهاش رو دیدی؟ من که خیلی کیف کردم..
اینها همه حرفهاییاند که اینروزها اینور و اونور میشونیم. به قول تلویزیون، فضا انتخاباتی شده!
همه جا پوستر و عکسهای گندهی نامزدهاست. شعارهاشون هم که الی ماشاالله…
رادیو و تلویزیون هم که تو روز حداقل یه برنامه در این مورد دارن. حالا بگذریم که به قول محمد ایندفعه داران سعی میکنن خیلی هم تو بوق و کرنا نکنن.
احتمالا همهاش طبیعیه. وقت جام جهانی هم که میشه همه چی بوی فوتبال میگیره. حالا دیگه اینکه جای خود داره.
اگر قضیه سیاسی نبود و بعدا عواقب نداشت، حتما الان چیپس انتخاباتی و بستنی ریاستجمهوریای هم داشتیم!!
میگن همهجای دنیا هم همینطوریه. شایدهم اصلا درستش همین باشه، نمیدونم. مردم ما هم که به نظر میاد از همهی دنیا سریعتر جوگیر میشن:
یهسری خیلی آتیشیاند. روی ماشین 60میلیون تومنیشون رو پر میکنن از عکسهای کاندیدای مورد علاقهشون...
بعضیها هم منتظرن ببینن بعضیهای دیگه چیمیگن و چیکار میکنن…
از اونطرف هم یهسری دیگه به اینکه شناسنامهشون تمیزه و اصلا مهر انتخابات توش نخورده افتخار میکنن…
تو این وسط چیزی که خیلی رو اعصاب من میره، اینه که بعضی از ما اصولا یه عمری غر میزنیم و نق نق میکنیم و به زمین و زمان فحش میدیم(من خودم اصلا اینطوری نیستمااااااااااا)، اما اصلا حاضر نیستیم خودمون کوچکترین حرکتی کنیم و سعی داشته باشیم که یهکاری کنیم که وضعمون بهتر بشه. وضع خودمون. همش فکر میکنیم آخرش هرچی بشه رفته تو پاچمون.
شایدمهم منتظریم یکی بیاد اوضامون رو بهتر کنه. شاید دنبال یه امام خمینی دیگه میگردیم. یکی که حداقل خودش بدونه چی میخواد!
انصافا رای دادن چهقدر سخته یا چه ضرری داره؟ یا رای ندادن چه فایدهای داره؟ با رای ندادن، یا رفتن و جک نوشتن تو برگهی رای، یا خالی انداختن اون، چیرو میخوایم اثبات کنیم؟ جز اینه که بیتفاوتیمون رو نشون میدیم؟
یکی میگفت: «این نشونهی اعتراضه!» اینهم حرفیه، ولی به قول یه بندهی خدا، تصمیممون رو بگیریم، اگر میخوایم زاپاتا باشیم، اگر میخوایم انقلابی عمل کنیم، عمل کنیم. نمیشه چهارسال بشینی، بعدش سرانتخابات، یادت بیفته که اعتراض داری و میخوای مبارزه منفی کنی. نری رای بدی. این بیشتر شبیه قهر کردنه. قهر کردن یه بچه و نخوردن غذا، نه اعتصاب غذای تو زندان که تیتر 100تا روزنامه بشه.
اگر میخوای مبارزه کنی، اگر میخوای نشون بدی معترضی، باید امام حسین بشی، باید امام خمینی بشی. باید مدرس بشی. باید امیرکبیر بشی. اگر نه، فقط سر خودت کلاه گذاشتی. 100 که نشدی هیچ، 60 هم گیرت نمیاد.
حالا البته نمیخوام بگم که بین این آدمها کسی هست که انتخابش باعث میشه اوضاع یکهو از این رو به اون رو بشه و همه راضی بشن. ولی واقعا اینطور هم نیست که همه یهجور باشن و یهطور فکر کنن و یهجور عمل کنن و خلاصه هیچ فرقی بین انتخاب شدنشون نباشه.
فکر نمیکنم کسی معتقد باشه که این 4 سال اخیر با 8 سال قبلش و 8 سال قبل از اون فرق نداشته. چه کسایی که تو این 4 سال بهشون خوش گذشته، چه کسایی که خون خونشون رو خورده.
از اونطرف کیه که رفته باشه و ببینه اصلا چی بشه دیگه نمیگه اوضاع بده! کیه که همین الان اگر بهش بگن: آقا اصلا شما انتخاب کن نظام سیاسیمون و حکومتمون چهطوری باشه و کی تو راس امور باشه، یه جواب درست داشته باشه پاش هم وایسته و بعدا دوباره غر غر نکنه؟
اظهار نظرها رو که میبینی و میشونی، دوست داری گریه کنی. خیلی کم پیش اومده که من یهجا یه نظری بشنوم که واقعا از دو-دو تا چهارتا اومده باشه. این خیلی بده. خیلی درد داره.
نمیدونم، شاید از رانندهی تاکسی، فروشندهی مغازه و خلاصه مردم عادی که 100تا مشکل عاجل دارن و زندگی شیش-هیچشون(TM) کرده و فکرشون تو مسائل روزمره زندگی deadlock شده، چنین انتظارهایی توقع بیجا باشه. -بگذریم که تو دانشگاهها هم خیلی اوضاع بهتر از این نیست- اما در هرحال، اگر اکثریت قشر جامعه رو چنین آدمهایی تشکیل دادن و واقعا اصلا نمیدونیم چی میخوایم، پس چرا ناراحتیم؟ پس چرا ناله میکنیم!؟
درسته که همیشه اوضاع میتونه بهتر باشه، اما اگر نمیدونیم چی میخواهیم، پس چرا فکر نمیکنیم همین که داریم خوبه !!
یهبار ابراهیم نبوی، نوشته بود:
… فرانسوی ها هم به ماری آنتوانت اتریشی تبار افتخار می کنند، هم به ناپلئون افتخار می کنند که سلطنت را از بین برد، هم به دانشجویان انقلابی که در 1968 باعث سقوط دولت دوگل شدند، هم به ژنرال دوگل….
…ما ایرانیان به حکومت قاجار افتخار نمی کنیم، چون فاسد بودند، به انقلابیون مشروطه افتخار نمی کنیم، چون غرب زده بودند، به رضا شاه و محمدرضا پهلوی افتخار نمی کنیم، چون دیکتاتور بوند، به انقلابی هم که علیه دیکتاتوری کردیم افتخار نمی کنیم، چون رهبران انقلاب خیانت کردند، به اصلاحات هم افتخار نمی کنیم چون رهبران اصلاحات هم خیانت کردند….
اصلا میدونیم چی میخوایم؟!
حالا این وسط وقتی مادریزرگم رو میبینم، کیف میکنم. درسته که به هیژ وژ(TM) کسایی رو که انتخاب میکنه قبول ندارم و معقدم که بدون فکر و فقط از روی احساسش عمل میکنه و همهاش فکر میکنه: انشاالله که پپسیه(TM)! بیشتر دنبالِ اینه که ببینه خانم جلسهای کدوم نامزد رو تایید میکنه و فلان حاجخانوم به کی رای میده. فکر میکنه کسی که سیده و پسر پیغمبره، حتما آدم خوب و تواناییه.
ولی بازهم برای خودش معیار داره. حداقل میدونه دنبال چیه. و البته از اون مهمتر اینه که با اینکه اوضاعش با هیچ معیاری عالی نیست، ولی بازم غرغر نمیکنه. از همهی اینها مهمتر اینکه که یهکاری میکنه. این یهکاری کردن، به نظرم خیلی ارزشمنده. هرچند از اون ارزشمندتر اینه که بری و تحقیق کنی و چشمهاتو باز کنی و شاید اون اینکارو نمیکنه، اما حداقلش اینه که فکر نمیکنه همهچی بازیه. فکر میکنه وظیفهاشه. تازه، باتوجه به سنش و مدل زندگیاش، خیلی هم نمیشه بیشتر از این ازش انتظار داشت.
آخرش اینکه کاش فکر میکردیم ببینیم چی میخوایم. کاش همهاش فکر نمیکردیم: از اولشهم بازنده من[ما] بودیم®…
کاش یهکاری میکردیم. (منظورم به غیر از نوشتن و ترغیب بقیه به انجام یهکاریه :D)
محمد میگفت: آدمها وقتی تو بچگیشون یهکارهایی رو نمیکنن، انگاری براشون عقده میشه. بعد که بزرگ شدن اگر بتونن حتما میرن سراغش. اگر هم دیگه نشه که تا آخر عقدش به دلشون میمونه و البته یهجاهایی یهجور دیگه میزنه بیرون.
من خیلی با این حرفش موافق بودم. ولی فکر میکردم این فقط برای چیزهایی هست که تو بچگی آرزوشون رو داشتی و نشدن.
الان دیگه به این نتیجه رسیدم که قضیه فقط اون نیست. تازه فهمدیم که یهچیزایی هست که نه تنها براشون اهمیتی قائل نبودی، بلکه اصلا علاقهای هم بهشون نداشتی. هرچند چیزای متداولی بودن. لذا نرفتی سراغشون. ولی الان … یا لیتنی کنت ترابا®….
حالا فکر میکنم اگر یهوقتهایی آدم حرف بزرگترها رو گوش بده بد نیستااااا
مامانم همیشه میگفت: «بچه، فلان کارو انجام بده، بعدا دیگه نمیشه، اونوقت یه آهی میکشی که …..»
کلا هرچیزی به اندازهاش خوبه. حیف که سر یهچیزایی یهکم دیر به این نتیچه رسیدم
امروز گوشیم 16بار زنگ خورد!! دیگه حالم از صدای زنگش داره به هم میخوره.
پنجشنبه روز خیلی جالبی نبود. کلی کار داشتم که به هیچکدومشون نرسیدم.
شب هم رفتم پیش محسن، هرچند جمعه صبح ساعت 6:30 با بچهها دم درب شرکت قرار داشتیم که بریم آهار، اما حرف محمدحسین رو گوش ندادیم و تا ساعت 5 با محسن نشستیم به گپ زدن. فکر میکردم اگر تا صبح بشینم یهکم از کارای دانشگاه رو انجام میدم، اما خوب، نشد! نمیدونم چرا وقتی با این پسره میشینم، دلم میخواد هی فقط گپ بزنیم، بحثوجدل کنیم و از اینور و اونور بگیم…
شاید بهاین خاطره که ازش خیلی خوشم میاد! محسن آدم باهوشیه و پرانرژی. و البته بسیار بسیار سالم(امیدوارم این پست رو نخونه و به خودش نگیره که روش زیاد نشه!!!).
خلاصه ساعت 5 تازه پاشدم رفتم خونه که یه دوش بگیرم و وسایلم رو جمع کنم.
به شرکت که رسیدم فهمیدم که امروز روز خوبی خواهد بود. تقریبا تمام کسانی که از اومدنشون خوشحال میشدم، یا بهتر بگیم، همهی کسانی که فکر میکردم با اومدنشون یه مسافرت دستهجمعی خوب خواهیم داشت اومده بودن. تعدادمون هم خیلی مناسب بود. کلا یه اتوبوس بودیم. نه خیلی زیاد که شلوغ-پلوغ بشه، نه خیلی کم که خیلی سفر دسته جمعی حساب نشه. البته جای بعضیها خیلی خیلی خالی بود، از جمله این سعیدِ بیمعرفت.
خلاصه ساعت حدود 7 راه افتادیم و ساعت 8 به آهار رسیدیم و اتوبوس رو ترک کردیم. تا ساعت 0 پیادهروی کردیم و رسیدیم به جایی که میخواستیم صبحانه بخوریم:
بعد مجددا حرکت کردیم و ساعت 1 تو یهجای خیلی باصفا نهار خوردیم. بچهها با خودشون نهار آورده بودن:
آخرش هم یه سر رفتم سراغ آبشار و برگشتیم.
همین الان رسیدم خونه. بعد از 2شب نخوابیدن و بیشتر از 9ساعت پیادهروی، خیلی خستهام. خیلی خسته.
البته چیزای دیگه هم هست که خیلی ذهنم رو مشغول کرده. مثلا یکیاش همین قضیهی دانشگاه…
دیگه برم بخوابم که فردا صبحت باید راس 7:30 سر کلاس باشم@
برچسبها: دفترچه خاطرات 5 نظرات
عمر را پایان رسید و جانم از در در نیامد | قصهام آخر شد و این غصه را آخر نیامد |
جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم | سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد |
مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز | آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد |
عاشقان روی جانان جمله بی نام و نشاناند | نامداران را هوای او دمی بر سر نیامد |
کاروان عشق رویش صف به صف در انتظارند | با که گویم آخر این عشق جهانپرور نیامد |
مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند | جاهلان را اینچنین عاشقکشی باور نیامد |
عجب روزی باشه امروز!!
صبح اول وقت باید پاشم برم بنزین بزنم و امیدوارم باشم که ماشین وسط راه نذارتم تا ساعت 7:30 برسم سر امتحان. البته باید زودتر برسم، چون هم میخوام مرور کنم، هم یه چندتا سئوال از بچهها بپرسم.
اگر بشه قبل از بنزین زدن هم باید برم بانک پول بگیرم، الان فهمیدم که هیچی پول ندارم، این پمپ بنزینها هم که بدون پول سخت بنزین میدن!
بعد از امتحان باید سریع بشینم امتحان بعدی رو بخونم که 1ساعت بعد از اینه، لازم به ذکر نیست که هیچکدوم رو هم بلد نیستم!
بعد از امتحان دوم هم که باید برم سراغ پروژهی بانکاطلاعاتی که اونهم کلی کاراش مونده.
آخرین کارمهم اینه که برم سر پروژه پایانی با استاد چونه بزنم. امروز جواب ایمیلم رو داد، ولی خیلی گنگ بود، اصلا نفهمیدم! ولی اینبار دیگه فکر نکنم خیلی چونه بزنم، میرم که تکلیفم رو روشن کنم. یهجورایی دیگه داره حس بدی بهم دست میده. این بار خیلی از برخورد استاد خوشم نیومد. احساس کردم خیلی رو بازی نمیکنه. ج.اب روشن نمیده آدم تکلیفش رو بدونه…
وای، فکرش رو که میکنم از کارای فردا سرگیجه میگیرم…
البته یهچیزی تو وجودم داره میگه: بیخیال بابا، نگران نباش، مطمئن باش به هیچکدوم از کارات نمیرسی…..
ای ول.
برچسبها: دفترچه خاطرات 1 نظرات
میگن تو شرایط سخت نمیشه تصمیم درست گرفت.
خوب البته این درسته، ولی حالا اگر برای اینکه از شرایط سخت بیای بیرون، مجبور باشی تصمیم بگیری باید چیکار کنی؟
اینجاست که Deadlock میشی :(
اوباما:
امنیت آمریکا، افغانستان و پاکستان به هم گره خورده است!!!!
برچسبها: عجیبا غریبا 0 نظرات
تا دقیقهی 93، فکر میکردم چه حیف شد این چلسی برد، چون مطمئن بودم که از پس منچستریونایتد بر نمیاد.
دقیقهی 93 که بارسلونا گل زد، گفتم ای بابا، این تیمی که 93 دقیقه طول کشید بتونه به چلسی گل بزنه، عمرا نتونه منچستر رو ببره که!!
و از عجایب روزگار ما یکی آن باشد که بر روی پیراهن آبی بازیکنان تیم استقلال آرم شرکت سایپا با آن رنگ جیغ نارنجیاش خودنمایی میکند!!
برچسبها: عجیبا غریبا 2 نظرات
وقتی یکی رو تو خیابون میبینی که ماسک زده جلوی دهنش، نمیدونی که زده که از کسی چیزی نگیره، یا به کسی چیزی نده!
بیخودی هی میندازم تقصیر این عصر جمعه. یا هرچیزه دیگه که دم دستم باشه.
ولی واقعا یه وقتهایی فکر میکنم میبینم آدم هرچی میکشه از دست این بیفکری و بیدقتی خودشه.
همش یاد Neil میافتم:
He knew the risk, He didn’t have to be there, It rains….you get wet.
یه چیزایی به همین سادگیاند، ولی چرا یکی مثل من نمیفهمه، نمیدونم.