امروز صبح تا عصر اتفاق عجیبغریبی نیفتاد. عصری رفتم پیش محمد. یه 2-3 ساعتی تو سروکلهی هم زدیم، بعدشم رفتیم با هم پیک-نیک!!!
یعنی قرار نبود بریم پیک-نیک، ولی خوب، پیش اومد!! یه 1-2ساعت پیادهروی کردیم و یه بستنی و 3-4تا آب میوه و یه آبجو (البته محمد نخورد!) خوردیم و برگشتیم خونه. هوا خیلی گرم بود، من که کلی عرق کردم.
اونجایی رفتیم پیکنیک خیلی شلوغ بود. یه سری هم جیغو و داد میکردن. یه سری هم هی سیگار میکشیدن و تو صورت هم فوت میکردن و گریه میکردن. بعضیها هم میدویدن. بعضیها هم ناسزا میگفتن.
تو اون وسط یه 2-3تا از همکارا رو دیدیم. اصلا انتظارشون رو نداشتم. کف کردم. آی مین ایت!! ککککف کردم.
بعضیها خیلی اینکارن به خدا. خدا خیرشون بده. کاش دست ما رو هم بگیرن.
میگن وفتی کوسِ جنگ میزنن مرد و نامرد از هم شناخته میشن.
راست هم میگن. راست میگن.
و بعضیها خیلی مردن. خیلی. حتی اگر جسهشون خیلی ریزهاست. حتی اگر اسمشون دخترونهاست. ای خوشا به غیرتتون. ای دمتون گرم و ایکاش منهم بهجای این همه زبون برای گفتن و انگشت برای نوشتن، یک دهم همت و غیرت و مردونگی شما رو داشتم.
سعیکم مشکور….
وقتی داشتیم بر میگشتیم، احساس میکردم دارم خیانت میکنم. به همهی کسایی که وایستادن. نمیدونم تا کجا. ولی قطعا خیلی بیشتر از یه بستنی و آبمیوه خوردن…..
الانهم از رو وجدان درده که دارم اینها رو مینویسم.
و دیگر هیچ (TM)..
3 نظرات:
همین که رفتین عالی ئه... دیشب بی بی سی داشت یه تصاویر میداد که مردم تو میدون شعار میدادن : مجتبی بمیری, رهبری رو نبینی .... من خیلی خوشحال شدم از شعارشون... و اینکه موافقم, مردممون خیلی خیلی خوبند...
من به تو افتخار میکنم! حالا زنده ای؟
آره بابا، میگم که رفته بودیم پیکنیک :D
ارسال یک نظر