Mayday, mayday, mayday, I’m hit. I’m hit.
تا حالا شده حرفهایی بزنی که خودتم بهش اعتقاد نداشته باشی؟!
مثلا بری تو یه جمعی از چیزی دفاع کنی که خودت هم اگر جزو شنوندهها بودی خیلی بهت نمیچسبید (یا حتی بدتر اون جزو منتقدین میشدی) و از بد حادثه داری به نقعش رای میدی؟
خیلی حسِ بدیه. خیلی. خصوصا بعدش. و خصوصا وقتی احساس میکنی داره برات عادت میشه.
سختترین جلسات برام اوناییاند که نمیدونم از توشون چی میخوام.
یعنی نمیدونم اگر آخرش چی بشه خوب بوده و من از توش موفق در اومدم!
فقط این نیست، جلسههایی که هیییچ دیدی از فضاشون نداری هم خیلی سختن.
بعضی جلسهها رو هم که باید بری تو خونهی حریف بازی کنی، اینا هم سختی خودشون رو دارن!
با این حساب فکر کنم فردا یه جلسهی سخت داریم!!
باشد که رستگار شویم.
پی.اس: یکی امروز گفت: استرس داری؟! گفتم: بههیژوژ(TM) گفت: بس که پررویی!!!…. تو دلم گفتم: زکی(TM)خوب: در یک حرکت انتحاری، امشب موفق شدم به 31 تا از ایمیلهای نخوندم جواب بدم
بد: هنوز 202 تا دیگه مونده
زشت: آدم کارای زشتشو که نمیگهاوه اوه اوه، داشتم معنی «سوپرمانورابیلیتی» (یا خدا!) رو میخوندم، یهو توی دروازه شدم، نوشته بود:
… quality of aircraft defined as a threshold of attitude control exceeding that which is possible by pure aerodynamic maneuverability…
داشتم اینرو توی زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار میکردم® که دیدم پشتش نوشته:
…in other words…
خوشحال رفتم که دیگه لازم نیست تو این سال صرفهجویی اینقدر فسفر بسوزونم، به زبون سادهتر هم نوشته، ولی خوب، وقتی خوندمش:
a controlled loss of control beyond normal abilities!!!
فغان برآوردم که: یااااااااااااااا، سلااااااااااااااام، یا سلام یا مسسی….
توی زندگی، یهوقتایی منتظری که یه اتفاقایی بیفتن که فازت عوض بشه. یعنی اینققققدر دچار روزمرگی میشی که فقط باید یه شک و تغییر اساسی بهت یا به زندگیات وارد بشه، بلکه از مسیرِ جاری جابجا بشی.
حالا هرچند این تغییرات که عمدتا منشا خارجی دارن، فقط باعث فراهم شدن شرط لازم در این زمینه میشند و بههیژوژ(TM) شرط کافی رو فراهم نمیکنن.
شرط کافی درواقع همون خودِ آدمه که باید مدلش رو عوض کنه. وگرنه که بازم گند میزنه تو همین شرایط جدید و خلاصه روز از نو روزی از نو میشه.
مثلا در مورد خودِ من -که البته به هزارویک دلیل نمونهی آماری خوبی نیستم- اینقدر این تغییرات اتفاق افتاده و من پیش خودم ذوقها کردهام که «آخ جون، اینبار دیگه خواهم ترکوندن همی» و خلاصه شرایط برای یه کبرایِ پوگاچِو آماده شده، که دیگه خود این تغییرات هم شدن یه امر روزمره!! دیگه وای به روزی که بگندد نمک.
حالا با این مقدمه، میخواستم بگم که دوباره یکی(حداقل یکی :D) از این تغییرات اتفاق افتادن و یکباره دیگه یهفرصت برام بهوجود اومده. امیدوارم اینبار سربلند بیرون بیام.
فردا روز اولِ زندگی با این شرایط جدیده، خدا کنه که بتونم شرط کافی رو هم فراهم کنم.
آمین.
پی.اس.1: امروز برای اولین بار با یک مدل جدید به یک مهانی تشریف فرما شدم. یکی از برو بچ قدیمی دعوت کرده بود، ولی عینهو آدمبزرگا رفتیم :D جالب بود، بسی(TM)، هرچند اونوسطا یهچیزی(کسی؟!) رو کلی میس(TM) کردم.
پی.اس.2: فردا قراره برم دانشگاه ببینم گروه با درخواستِ یهکم عجیبِ من موافقفت کرده یانه. امیدوارم کرده باشه هرچند که قبول کردنشون تازه اول راهه. بنابراین(TM)…
پی.اس.3: اِی تف(و یا حتی چیزای دیگه) به قبر پدر اونی که پاشو گذاشته رو شیلنگ این اینترنت. و سلام هرچی مردِ به مادرش.
Command post, Command post we’re under fire, requesting air support immediately.
.
.
.
Alpha team be advised; air strike not possible now, fall back ASAP.
Retreat, Retreat.
واااااااااااای، از اخلاقات خوب من آن باشد که اگر به چیزی (وبعضا کسی) گیر بدهم، دیگر خدا به دادش رسد.
و هم اکنون در شرف گیر دادن به یک X52 هستم
باشد که رستگار شوم.
دویست و بیست و یکی ایمیل نخونده،
یه امتحان که الان 6ماهه داره عقب میافته،
بلاتکلیفی تو وضعیت دانشگاه،
وضعیت پیچیده تو شرکت،
روزهای سخت عجیب*،
و از همه مهمتر هوارتا تا سئوالِ بیجواب،
و از همه بدتر اینکه باید جواب اینها رو خودت پیدا کنی.
یهبار یکی بهم گفت: فلان کارو انجام دادی؟ گفتم نه منتظرم که …. حرفم رو قطع کرد، گفت: ببین، اگر تاحالا انجامش ندادی، دیگه هم انجامش نمیدی!
راست میگفت، بد راست میگفت.
آدم یا کارارو انجام میده، یا نمیده. یا میخوای انجامشون بدی، یا نمیخوای. اگر نمیخوای و از تو لیست تو-دو هات هم درش نمیاری، فقط خودت رو گول میزنی. آخر سر اگر بعد از عمری انجامش بدی، حتما اینقدر کیفیتش پایینه که 2زار (TM) نمیارزه.
*: به این نتیجه رسیدم که خیلی ناشکرم. یهبار که داشتم غر میزدم، محمد بهم گفت: گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره.
خیلی متاسفم که راست میگفت.
ذهنم بدجوری آشفته است این روزا.
یهکارایی دارم میکنم که نمیدونم چهقدر درستن. یهکارایی که توشون خیلی راه برگشت نمیبینم.
میگن از روشهای مدیریتِ تغییر اینه که پلهای پشت سرت رو خراب کنی! این طوری مجبور میشی به قول خودمون از درخت بالا بری!
این درسته که آدم اگر راه برگشت داشته باشه، سستتر جلو میره، ولی اینکه دیگه برای خودت راه برگشت نذاری، نمیدونم همیشه جوابه یا نه. خصوصا وقتی که به راهی که داری میری خیلی مطمئن نباشی.
تازه از اونطرف میگن بعضی پروژهها به «قهرمانِ خروج» نیاز دارن! پروژههایی که میری توشون و گیر میکنی. پروژه جلو که نمیره، پس باید عقبنشینی کرد و بیخیالش شد و خوب برای اینکه عقبنشینی کنی باید پلی وجود داشته باشه...
اینم از همون وقتهاست که نمیدونی بالاخره «جوجه رو آخر پاییز میشمرن»، یا «سالی که نکوست از بهارش پیداست» !
بعضی وقتها فکر میکنی داری گم میشی. بعضی وقتها هم فکر میکنی خودتم نمیدونی کجا میخوای بری.
بعضی وقتها خیلی احساس تنهایی میکنی. اینطور وقتهاست که اگر دلت قرص نباشه، خیلی سست میشی. وقتی اینطور میشه میترسم. خیلی زیاد.
مدلی که از زندگی تو ذهنم برای خودم ساخته بودم داره تغییر میکنه. داره تغییر میکنه؟! نه، تغییر کرده. مدتهاست که تغییر کرده، مدتها. تغییرشهم یکدفعهای نبوده. و من اصلا نفهمیدم. نمیدونم چرا. شاید چون حواسم به اینبود که باید یه مدل درست بسازم برای زندگی. اگر اینه که شدم مثل اونی که ساعتها برنامهریزی میکنه که چهگونه از اتلاف وقتش جلوگیری کنه! (TM)
یه کم میترسم، یهکم نگرانم، یهکن ناراحت. ولی آخرش چی؟ ته خط رو بگو؟ ته خطی وجود نداره سلحشور…..(TM)
2-3ساعت دیگه باید برم سر کار. یه هفتهی جدید. فردا اول هفتهاست. ولی نمیدونم چرا اصلا حسش نیست؟!؟!؟!؟ اصلا!!!
وای خدا، حالا کلی مونده تا آخر هفته!!
اِ اِ اِ؟!؟!! تو که آدمی بودی که روزای تعطیل هم تو خونه دووم نمیآوردی!! تو که لحظه شماری میکردی که روزِ کاری بعدی شروع شه بری سر کار که؟!؟! تو که اصلا این مدلی نبودی که؟!؟!
نمیدونم، شاید عوض شدم. که اگر اینطوره، پس چه راحت عوض شدم!
خیلی وقت بود هوس فیلم خوب کرده بودم، 2تا دیشب دیدم، بهصورت burst mode!! ولی کاش برای امشب هم چیزی داشتم.
حالا یه چندوقته هوس یه کتابِ اساسی کردم. خیییییییییییلی وقته اصلا سراغ کتاب نرفتمو حس میکنم املا و انشام هم بدجوری تحلیل رفته.
چندوقته هوس درس خوندنِ درست و حسابی کردم، فکر کنم از آخرین باری که درس خوندن بهم چسبید، 7-8سالی میگذره!
چندوقته هوس کلاس زبان کردم، حس میکنم فرقِ زِدِ بزرگ و کوچیک هم داره یادم میره!
چندوقته هوس موندن تا دیروقت تو شرکت کردم، موندنی که فرداش وقتی مردم اومدن یه تغییر اساسی رو حس کنن!
چندوقته هوس با بچهها بیرون رفتن کردم، تو کوه یا دشت و بیابون. چایی با بیسکویت، آجیل خشک، از درخت بالا رفتن، آهنگ خوندن، پانتومیم، جوجه کباب کردن رو آتیش ذغالی…!
چندوقته هوس استخر کردم!! (این دیگه شاهکاره، منکه با استخر خیلی حال نمیکردم) خصوصا هوس اون استخرای مختلط!
چندوقته هوس باشگاهِ جیم کردم، هوس ثبتنام کردنهای یکماهه و جیم شدن بعد از جلسهی اول!!
چندوقته هوس دوستداشته شدن کردم ، هوس شناخته شدن به عنوان یکی که آسون میگیره. سختگیر نیست. گیر نمیده. دلرحمه و میشه باهاش درددل کرد. یادش بخیر، خیلی دور نبود اون روزا…! الان احساس میکنم دارم زندگی نمیکنم(TM)!
چندوقته هوس زندگی کردم. هوس زندگی کردن.
برچسبها: دفترچه خاطرات، قمر در عقرب، یالان دنیا 4 نظرات
ماه پیش خیلی سخت و پر کار بود. از همه نظر. بدیشهم این بود که نمیشد پیچوند. انصافا نمیشد پیچوند. یعنی من که همهجوره پایهی پیچوندنم وقتی بگم نمیشد پیچوند، دیگه مطمئن باش که نمیشد پیچوند…
از همه بدتر این بود که یه دوستی رفته بود مرخصی و همهی کاراش افتاده بود رو دوش من. یه یکماهی نبود. دیروز تازه اومد. منهم از ذوقم دیروز رو زود رفته خونه (جونِ خودم…). حالا امروز یه زمزمههایی میاومد که کلا جاش داره عوض میشه… اینرو که شنیدم یه یاد برادر ارجمند و سرور گرامی و عزیزِ دلمون تو «اینسایدر» فریاد برآوردم که:
… give me a ****ing break…..
ولی چون یه اخلاق خوب از مرحوم تختی یادگار بردم از گفتن کامل جمله امتناع کردم. لعلکم یعقلون…
میدونی، درست وقتی فکر کردی همهچیز تموم شده و داری میافتی تو سرازیری و تا میای بگی: آخیش….؛ بهت میگن که: «بیاه، چیچیو آخیش؟! **** ****، زمین، زمین…..»
تو این ماه این هفتهی آخر از همه شاهکارتر بود، تو این هفته هم امروز گل سرسبدش بود. حالا خدارو شکر کارای دانشگاه دیگه تموم شد، وگرنه که دیگه هیچی…
از اول هفته تاحالا 2 نفر/روز برای نصب این گارمینِ لعنتی رو این سامسونگِ لعنتیتر وقت صرف کردم، آخرشم هیچی.
حالا همهی اینا به کنار، امروز دیگه شاهکار بود. صبح که یه جلسه داشتیم که توش تقریبا شیش-هیچ(TM) شدیم. بعدش داشتم با خودم فکر کردم که ما توانش رو داریم، فرصتش رو داریم، که توی در بازه شدم: اومدم رو یه دستگاه با فلشم فایل بریزم، فلشم سوخت…..
عصری تو راه خونه، اومدم از ماشین پیادهشم که گوشیم از دستم افتاد و نقش زمین شد. همچین خورد تو آسفالت که زپرتش قمسول (غمثول؟ قمصول؟ غمسول؟ قمثول؟ غمصول؟) شد.
رسیدم خونه رفتم تو سایت دانشگاه، نمرهها رو که دیدم روحم شاد شد
تیر خلاص هم درسهای ارائه شدهی این ترم بود…
دیگه شدم کان لم یکن شئ مذکورا ®
آدم یهبار دیگه به روح پرفتوح مرفی صلوات میفرسته (از اون لحاظ) که فرمود: «لبخند بزن، فردا روز بدتری است….»
الانهم فقط دوست دارم اینرو گوش بدم:
از همهی اینا بگذریم، موندم با این پیشنهادی که بهم شده چیکار کنم. قبول نکردنش خیلی عزت نفس میخواد قبول کردنش هم اعتماد به نفس زیادی.
هرچند که من خدا رو شکر تو این دومی اصلا مشکل ندارم، چه گندهها که …دم تو عمرم و از توش هیچی در نیومده. ولی خوب، ایندفعه ظاهرا جای سفتی باید….
خدا به دادم برسه…..
برچسبها: قمر در عقرب 6 نظرات