ذهنم بدجوری آشفته است این روزا.
یهکارایی دارم میکنم که نمیدونم چهقدر درستن. یهکارایی که توشون خیلی راه برگشت نمیبینم.
میگن از روشهای مدیریتِ تغییر اینه که پلهای پشت سرت رو خراب کنی! این طوری مجبور میشی به قول خودمون از درخت بالا بری!
این درسته که آدم اگر راه برگشت داشته باشه، سستتر جلو میره، ولی اینکه دیگه برای خودت راه برگشت نذاری، نمیدونم همیشه جوابه یا نه. خصوصا وقتی که به راهی که داری میری خیلی مطمئن نباشی.
تازه از اونطرف میگن بعضی پروژهها به «قهرمانِ خروج» نیاز دارن! پروژههایی که میری توشون و گیر میکنی. پروژه جلو که نمیره، پس باید عقبنشینی کرد و بیخیالش شد و خوب برای اینکه عقبنشینی کنی باید پلی وجود داشته باشه...
اینم از همون وقتهاست که نمیدونی بالاخره «جوجه رو آخر پاییز میشمرن»، یا «سالی که نکوست از بهارش پیداست» !
بعضی وقتها فکر میکنی داری گم میشی. بعضی وقتها هم فکر میکنی خودتم نمیدونی کجا میخوای بری.
بعضی وقتها خیلی احساس تنهایی میکنی. اینطور وقتهاست که اگر دلت قرص نباشه، خیلی سست میشی. وقتی اینطور میشه میترسم. خیلی زیاد.
مدلی که از زندگی تو ذهنم برای خودم ساخته بودم داره تغییر میکنه. داره تغییر میکنه؟! نه، تغییر کرده. مدتهاست که تغییر کرده، مدتها. تغییرشهم یکدفعهای نبوده. و من اصلا نفهمیدم. نمیدونم چرا. شاید چون حواسم به اینبود که باید یه مدل درست بسازم برای زندگی. اگر اینه که شدم مثل اونی که ساعتها برنامهریزی میکنه که چهگونه از اتلاف وقتش جلوگیری کنه! (TM)
یه کم میترسم، یهکم نگرانم، یهکن ناراحت. ولی آخرش چی؟ ته خط رو بگو؟ ته خطی وجود نداره سلحشور…..(TM)
2-3ساعت دیگه باید برم سر کار. یه هفتهی جدید. فردا اول هفتهاست. ولی نمیدونم چرا اصلا حسش نیست؟!؟!؟!؟ اصلا!!!
وای خدا، حالا کلی مونده تا آخر هفته!!
اِ اِ اِ؟!؟!! تو که آدمی بودی که روزای تعطیل هم تو خونه دووم نمیآوردی!! تو که لحظه شماری میکردی که روزِ کاری بعدی شروع شه بری سر کار که؟!؟! تو که اصلا این مدلی نبودی که؟!؟!
نمیدونم، شاید عوض شدم. که اگر اینطوره، پس چه راحت عوض شدم!
خیلی وقت بود هوس فیلم خوب کرده بودم، 2تا دیشب دیدم، بهصورت burst mode!! ولی کاش برای امشب هم چیزی داشتم.
حالا یه چندوقته هوس یه کتابِ اساسی کردم. خیییییییییییلی وقته اصلا سراغ کتاب نرفتمو حس میکنم املا و انشام هم بدجوری تحلیل رفته.
چندوقته هوس درس خوندنِ درست و حسابی کردم، فکر کنم از آخرین باری که درس خوندن بهم چسبید، 7-8سالی میگذره!
چندوقته هوس کلاس زبان کردم، حس میکنم فرقِ زِدِ بزرگ و کوچیک هم داره یادم میره!
چندوقته هوس موندن تا دیروقت تو شرکت کردم، موندنی که فرداش وقتی مردم اومدن یه تغییر اساسی رو حس کنن!
چندوقته هوس با بچهها بیرون رفتن کردم، تو کوه یا دشت و بیابون. چایی با بیسکویت، آجیل خشک، از درخت بالا رفتن، آهنگ خوندن، پانتومیم، جوجه کباب کردن رو آتیش ذغالی…!
چندوقته هوس استخر کردم!! (این دیگه شاهکاره، منکه با استخر خیلی حال نمیکردم) خصوصا هوس اون استخرای مختلط!
چندوقته هوس باشگاهِ جیم کردم، هوس ثبتنام کردنهای یکماهه و جیم شدن بعد از جلسهی اول!!
چندوقته هوس دوستداشته شدن کردم ، هوس شناخته شدن به عنوان یکی که آسون میگیره. سختگیر نیست. گیر نمیده. دلرحمه و میشه باهاش درددل کرد. یادش بخیر، خیلی دور نبود اون روزا…! الان احساس میکنم دارم زندگی نمیکنم(TM)!
چندوقته هوس زندگی کردم. هوس زندگی کردن.
4 نظرات:
I'm not calling for a 2nd chance
I'm screaming at the top of my voice
give me reason, but don't give me choice
because I'll just to make the same mistake again...
داشتم اينو از Jame Blunt گوش ميكردم... اين كفار هم بعضي وقتا خيلي راست ميگن!!!
مرسی سعید، البته کفارِ خالی نه، کفار و منافقین.
وای چه هوسای خوبی
منم همه این هوسارو می خوام ، البته غیر از استخر مختلط :)
چرا همه ما خسته ایم و ناامید!!!
اِ!؟ اصلکاری که اون بود :D
ارسال یک نظر