اوضاع پریشان

من دارم دچار از خود بیچارگی فلسفی یا به عبارتی یاس وجودی می‌شم.

یه وقت‌هایی معتقد بودم که اگر چیزی رو بدون تغییر، 1000بارهم انجام بدی، بازهم همون نتیجه‌ای رو می‌گیری که دفعه‌ی اول گرفتی.
هنوز هم معتقدم، اما نمی‌دونم چرا فقط هی معتقدم، بعدش بازم معتقدم و معتقدم و معتقدم…
یعنی خوب به جای این معتقد بودن، نمی‌دونم چرا سعی نمی‌کنم یه‌کم تغییر ایجاد کنم.

البته یه نصفه بار به کارایی کردم، ولی خوب چون نصفه بود خیلی کارگر نیفتاد.

این محمد هم با این‌که خیلی عقل درست و حسابی نداره(خداکنه این رونخونه)، اما یه وقت‌هایی یه حرفای قشنگی می‌زنه.
چندوقت پیش می‌گفت: «زندگی یه وقت‌هایی بد جدی می‌شه، و دیگه نمی‌شه شوخی شوخی ازش گذشت».

بابا هم همین‌رو یه‌جور دیگه می‌گن: «آره پسر، تاحالا جای تسفت ن***یدی که بهت ترشح کنه بفهمی دنیا دست کیه….»

یه وقت‌ها خیلی وحشت می‌کنم. امشب هم از اون شب‌هاست، اصلا هم حال و حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم. حتی حوصله‌ی خوابیدن هم ندارم.
قرار فردا هم که کنسل شد، کلی رفته بودم قاقالیلی خریده بودم و دلم رو خوش کرده بودم که یه حال و هوایی عوض می‌کنم.

امروز کلا روز بیخی‌ای بود. اون از صبح که ماشین من‌رو وسط راه گذاشت (بله، دقیقا همین‌کارو کرد) و این‌بار مجبور شدم پارکش کنم و با تاکسی برم تا شرکت، این‌هم از عصری که حتی حوصله‌ی تاکسی گرفتن رو هم نداشتم. زیر بارون تا خود خونه پیاده اومدم…

الان‌هم دلم می‌خواد مثل دختر بچه‌هایی که شکست عشقی خوردن Nerdبشینم زار زار گریه کنم.

 

image

نمی‌دونم چرا این‌دوتا همیشه با هم میاد تو ذهنم:

image

0 نظرات:

ارسال یک نظر