روز پنجم تعطیلات

پنج روز گذشت. اصلا فهمیدی؟
کلی کار داشتم که تو این تعطیلات انجام بدم. کلی نقشه کشیده بودم. ولی اگر این‌طوری بخواد پیش بره، همون کارای معمولی و تمرین و مشخ‌شب‌هایی که دادن رو هم نمی‌تونم انجام بدم.

خیر سرم می‌خواستم علاوه بر مرور درس‌های عادی، اون ارتباطات داده که سر کلاسش استاد رو مثل کسایی که دارن چینی حرف می‌زنن نگاه می‌کنم، بخونم.
تازه، بازم خیر سرم می‌خواستم بشینم این 299-70 رو هم بخونم که بعد از تعطیلات امتحان بدم.

ظاهرا این‌طور که بوش میاد، بدجوری کور خوندم. فعلا که تقریبا یک هفته‌است هیچ کار مثبتی انجام ندادم، از 5ام هم که در خدمت پیمانیم سر پروژه.

الان تو خونه نشستیم و در راستای پروژه‌ی خاله‌بازی، منتظریم مهمون بیاد. از سر و صداها معلومه که قراره شام هم بمونن. ولی اصلا حوصله‌ی مهمون رو ندارم الان Sad. اصلا حوصله‌ی خودم رو هم ندارم! کلی چندوقته خیلی بی‌حوصله شدم، نمی‌دونم چرا (دروغ می‌گم عین سک، قشنگ می‌دونم چرا، خودم‌رو زدم به اون راه. بلکه گول بخورم این‌طوری).

یادی از اون رفیق سفر کرده (در شرف سفر) می‌کنم بلکه تسلی‌بخش خاطر بیخی‌ام شود: زکی (TM)

0 نظرات:

ارسال یک نظر