خونهه

یه صبح سرد زمستون، وقتی داشتم چایی‌ام رو می‌خوردم که کم-کم بزنم از خودنه بیرون، تو آرامش تموم از پنجره به بیرو یه نگاهی انداختم و……:

 

 

DSC04608

زکی(TM) خونهه داشت می‌سوخت!!

هرچی فکر کردم که الان باید چی‌کار کنم، چیزی به ذهنم نرسید. خونهه داشت همین‌طور می‌سوخت و می‌سوخت و می‌سوخت…

وقتی برگشتم خونه، دیگه از سوختن خبری نبود.

تا فردا صبح که دوباره سوختن شروع شد…

خونهه هنوزم صبح‌ها می‌سوزه.