یه زمانی فکر میکردم من بلد نیستم از وقتم درست استفاده کنم. فکر میکردم وقتم رو بیخودی هدر میدم.
هروقت هم که کاری میموند، یا هروقت که من میگفتم که «نمیرسم»، یه جواب تکرای میگرفتم: «اووووه، مگه چیکار داری؟! تو اگر زن و بچه داشتی چیکار میکردی؟!؟…» و در نهایت اینکه: «نظم نداری بچه، نظم نداری…»
الان که فکرش رو میکنم، میبینیم البته که خیلی وقتها میشه تو وقت صرفهجویی کرد و از زمان در دسترس بهتر استفاده کرد، اما اینکه بگم من خیلی وقت تلف میکنم هم انصافا یهکم بیانصافیه…
یه نمونهاش همین کارهای شرکت…
الان ساعت 8 یهربع کمه و هنوز کارام جمعوجور نشده که برم خونه. ولی دیگه خیلی دووم نمیارم. کم کم باید پاشم برم تا همینجا خوابم نبرده.
امروز هم از اون روزهای شلوغ بود، خیلی شلوغ.
تو پرانتز: این محیا اومده داره هی چپ و راست غر میزنه… (به قول خودش راست و چپ….). بندهی خدا منتظره تاکسیتلفنیه که بره خونشون، اونهم خستگی داره از چشمهای میباره… پرانتز تموم.
حالا اینها به کنار، کم کم دارم به ایننتیجه میرسم که پیر شدم!! یهزمانی سرم درد میکرد واسه تو شرکت موندن، یه زمانی این قاسم-نگهبان شب- منرو بهزور میانداخت بیرون که بابا میخوام اینجارو تمیز کنم! پاشو برو خونتووووون ….
نمیدونم اینها نشانههای خوبیاند یا نه. نمیدونم کار اون موقعام درست بود یا الانی که یهکم معتدلتر شدم. خودم که اون موقعها رو بیشتر دوست داشتم، خیلی بیشتر. زمانی که تا دیر وقت موندن و سر و کله زدن با کارها جزوِ ایدهآلهام بود.
حس خوبی بهم دست میداد، داستان تشویق و هورای بقیه نبود، بیشتر رضایت خودم از نحوهی استفاده از زمانام بود.
الان حس میکنم دیگه خیلی دل و دماغ اونموقع رو ندارم. نمیدونم این دل و دماغ نداشتن، بهخاطر اون اتفاقات جانبیاند که افتاد؟! (اتفاقاتی که اصلا حاضر نیستم در موردشون صحبت کنم، پس بلبل جان، لطفا گیر نده) یا نه، واقعا عقلام دراومده و به این نتیجه رسیدم که هرچیزی باید حد خودش رو داشته باشه.
حالا جالبش اینجا است که بابا یهخط درمیون به من میگن: «ما که نفهمیدیم تو چیکار داری میکنی، خدا کنه خودت بفهمی…»
این رو هم اونموقع که همهی زندگیام شرکت بود میگفتن، هم الان که کلی از وقتم مال کارهای دانشگاه است.
3 نظرات:
گیر بدم؟؟؟ :پی
اولا- فقط می خواستم گیر بدم که: بی حیا، به چشم دختر مردم چی کار داری؟ سرتو بنداز پایین.
دوما- رسیدم به اونجا که از بلبل خواستی گیر نده و فهمیدم که باید گیر بدم. ولی چون حدس زدم قضیه عشق و عاشقیه بی خیال شدم. اگه خواهر داره منم هستما.
سوما- این همه اونشب اومدی نصیحت کردی که برگردم سر کار حالا میگی فهمیدی خودتم نمی دونی چی کار می کنی؟ کوری عصاکش کور دگر شود.
اولا- :D
دوما: خواهر داره، ولی من خواهرشو میخوام، خودش مال تو... :D
سوما: بابا من کی گفتم خودمم نمیدونم چیکار دارم میکنم؟! درسته که اینطوری هست، ولی من که تو این پست نگفتم، تو پستهای بعدی گفتم، لطفا نظرات رو سرجای خودشون بنویسید.
ارسال یک نظر