یه صبح سرد زمستون، وقتی داشتم چاییام رو میخوردم که کم-کم بزنم از خودنه بیرون، تو آرامش تموم از پنجره به بیرو یه نگاهی انداختم و……:
زکی(TM) خونهه داشت میسوخت!!
هرچی فکر کردم که الان باید چیکار کنم، چیزی به ذهنم نرسید. خونهه داشت همینطور میسوخت و میسوخت و میسوخت…
وقتی برگشتم خونه، دیگه از سوختن خبری نبود.
تا فردا صبح که دوباره سوختن شروع شد…
خونهه هنوزم صبحها میسوزه.
1 نظرات:
خیلی قشنگ بود خیلی.
ارسال یک نظر