امروز دوباره «حاج کاظم» برای «فاطمهاش» نامه نوشت.
اینبار اما جانسوزتر. خیلی جانسوزتر.
و دوباره شریعتی رو دیدم که میگفت: «در عجبم از مردمي كه خود زير شلاق ظلم و ستم زندگي ميكنند و بر حسيني ميگريند كه آزادانه زيست.»
امروز دوباره «حاج کاظم» برای «فاطمهاش» نامه نوشت.
اینبار اما جانسوزتر. خیلی جانسوزتر.
و دوباره شریعتی رو دیدم که میگفت: «در عجبم از مردمي كه خود زير شلاق ظلم و ستم زندگي ميكنند و بر حسيني ميگريند كه آزادانه زيست.»
تو که دستت به نوشتن آشناست،
دلت از، جنس دل خستهی ماست،
دل دریا رو نوشتی، همه دنیا رو نوشتی، دل ما رو بنویس.
بنویس، هرچه که ما رو به سر اومد،
بد قصهها گذشت و بدتر اومد،
بگو از ما که به زندگی دچاریم،
لحظهها رو میکشیم، نمیشماریم،
بنویس، از ما که در حال فراریم،
توی این پاییز برگ، فکر بهاریم.
خوشحال كردن بقيه خيلي حال ميده. خصوصا وقتي كه غافلگيرشون ميكني
پي.اس: داشتن يه رفيق خوب هم خيلي حال ميده. سعي كنيد هميشه يه رفيق خوب داشته باشين.
رفيقي كه هروقت، تاكيد ميكنم هروقت ازش بخواين بدون هيچ چون و چرا و با وجود بودن در هر شرايطي، همراهيتون كنه و تا تهش هم باشه.
جا داره همينجا يه ايول پشت سرش بگم: ايول، خيلي ايول
و خطِ آخرش باعث شد من بعد از خوندنش 3 بار پشت سرهم بلند بگم: بع….بع…
در اين خاک زرخيز ايران زمين
نبودند جز مردمي پاک دين
همه دينشان مردي و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کيششان
گنه بود آزار کس پيششان
همه بنده ناب يزدان پاک
همه دل پر از مهر اين آب و خاک
پدر در پدر آريايي نژاد
ز پشت فريدون نيکو نهاد
بزرگي به مردي و فرهنگ بود
گدايي در اين بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر ميهن فراموش ما
که انداخت آتش در اين بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کرديم کين گونه گشتيم خار؟
خرد را فکنديم اين سان زکار
نبود اين چنين کشور و دين ما
کجا رفت آيين ديرين ما؟
به يزدان که اين کشور آباد بود
همه جاي مردان آزاد بود
در اين کشور آزادگي ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمايه بود آنکه بودي دبير
گرامي بد آنکس که بودي دلير
نه دشمن دراين بوم و بر لانه داشت
نه بيگانه جايي در اين خانه داشت
از آنروز دشمن بما چيره گشت
که ما را روان و خرد تيره گشت
از آنروز اين خانه ويرانه شد
که نان آورش مرد بيگانه شد
چو ناکس به ده کدخدايي کند
کشاورز بايد گدايي کند
به يزدان که گر ما خرد داشتيم
کجا اين سر انجام بد داشتيم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگي کردن و زيستن
اگر مايه زندگي بندگي است
دو صد بار مردن به از زندگي است
بيا تا بکوشيم و جنگ آوريم
برون سر از اين بار ننگ آوريم
فردوسي
اين كه تا صبح بشيني و با يه مشكلِ تكراري سر-و-كله بزني و اعصابت خورد بشه كه چرا اصلا يهذره پيشرفت هم حاصل نميشه رو داشته باش.
حالا عجب حالي ميده آخرش، تو وقتهاي تلف شده، در عين ناباوري، درحالي كه ديگه خيلي به پايانِ وقتت نمونده، يهويي(=ناگهاني:D)، بدون اينكه دقيقا بفهمي از كجا، ولي درست شه…
امروز اينطوري شد.
بعضي وقتها كه كار سخت ميشه، فكر ميكني نيازه حرفهايي كه به بقيه ميزني رو به خودت بزنن!
اونقوته كه نميتوني بفهمي كه اين حرفها فايده نداره، يا اينكه آدم خودش رو فراموش ميكنه و فقط حرفهاي مفيد براي بقيه ميزنه.
شاس1: تحريم كنيد، بيشتر تحريم كنيد. اينها كه فايده نداره. اين يارانهها هم تاثيري در روند اقتصادي مردم نداره. درضمن، نرخ تورم هم همينطوري داره مياد پايين (ما كه نديديم چيزي ارزون شه، ولي خوب،ايشالا كه پپسيه).
شاس2: با حذف يارانهها، يك دوران شبه رياضت در پيش داريم.
شاس3: پيدا كنيد پرتغال فروش را.
امروز روز عجيبي بود. روزش رو ولش كن، از شبش شروع ميكنم.
محمد اينجا بود، گفتيم زنگ بزنيم از بيرون غذا بيارن. هرچي گشتم شمارهي اين پدرخوبِ، مادرِ بدِ چيه، شمارش رو پيدا نكردم.
ساعت حدودِ 10:30.
زنگ زدم 118 شمارشو گرفتم ولي تعجب كردم، چون شمارهاي كه داد رند بود، يادم بود كه شمارهي اين دفترِ نزديكِ ماش رند نبود. بههرحال زنگ زدم. اشغال بود. خلاصه بعد از يه 5 دقيقهاي تلاش، موفق شدم، گوشي رو برداشت:
- سلام، پدرِ خوب، بفرماييد؛
- سلام، منم پدرِ پسرِ شجاعم، ولي شمارهي اشتراكم يادم نيست؛
- اشكالي نداره، شمارهي تلفنتون چنده؟
- همينيه كه افتاده؛
- صبر كنيد لطفا…، شمارهتون اينجا ثبت نيست، اشتراك ندارين؛
- عجيبه، اشكالي نداره لطفا يه شمارهي اشتراك بهم بدين،اينم آدرسم؛
- اِ، داداش شعبهي اشتباه زنگ زدي، زنگ بزن به اين شماره؛
هرچي زنگ زدم كسي بر نداشت!
ساعت 10:30.
از اين مجلههايي كه مياندازن دره خونهها، يه 3-4 تايي داشتيم، آوردم كه از تو اونا يهچيزي پيدا كنم. يهجا رو پيدا كردم كه حيلي هم نزديك نبود، اما باتوجه به اينكه تو اين دفترچه كه تو محلهي ما افتاده تبليغ كرده بود، گفتم حتما تا اينجا مياره ديگه. تلبيغش هم خيلي برزگ بود، 2صفحهي كامل! عكس سردرش رو زده بود كه يه مغازهي بزرگ رو نشون ميداد، خيلي هم شلوغ! وسوسه شدم، خلاصه زنگ زدم.
- (آقاي تقريبا خوابآلود!): سلام؛
- سلام، شرمنده،از خواب پاشدين؟! ببخشيد، پيتزا ميخواستم و يه شمارهي اشتراك؛
- اشتراك نداريم! پيتزا چيميخواين؟
- زكي(1)!، يه پيتزا سوپر، يه پپروني؛
- سوپر هنوز راهاندازي نشده! مخصوص ميدم. آدرستون؛
- زكي(2)! اينم آدرسم؛
- ارسال 1000تومن ميشهها!
- زكي(3)! ما كه تو محدودهايم!
- بله خوب، اگر نبودين كه اصلا نميآورديم!
- زكي(4)!؛ باشه،چيكار كنم ديگه،بذار بار اول بگيريم ببينيم چهطوره غذاش،حالا 1000تومن هم روش.
- خداحافظ؛
- زكي(5) اِ اِ، داداش صبر كن،باقيِ سفارش! آبميوه دارين؟
- نه، فقط نوشابه و دوغ؛
- خوب حالا اين ديگه خيلي زكي نيست(TM)، نوشابه بدين لطفا و سالاد و سيبزميني.
- سالاد نداريم!
- زكي(6)اي ول بابا، منم جرجيس رو گيرآوردماااا؛
- فقط يهچيزي، اينجا يلي شلوغه، 50 دقيقه طول ميكشهها!
- خيلي زكي (7 و 8 با هم!) بابا، مرد حسابي صداي هيچ جنبندهاي نمياد از اونجا، معلومه كه سگ پر نميزنه(TM) چيشلوغه! خيلي خوب بابا، تو بدم، بمير و بدم؛
….
ساعت 11:45
صداي زنگ در:
- آقا لطفا بيارين طبقهي
- نميشه آقا، بيا تحويل بگير. من تو صندوقم غذا دارم!
- زكي(9)!! خوب مرد حسابي، بيارش تو پاركينگ موتورتو؛
تا حاضر شدم برم، 6بار ديگه هم زنگ زد. رفتم دم در:
- من: داداش من اگر ميخواستم حاضر شم تا اينجا بيام كه ميرفتم اون مغازه روبرويي پيتزا ميگرفتم!
- ديگه تا اتاق خواب كه نمياريم!
- زكي(10) واسه همينه كه 1000 تومن ميگيرين پس؟! به من اگر 1000 تومن بدن تا توي رختخواب هم ميرم؛
- درضمن، يكي از پيتزاها ريخت!
- زكي(20!!). خوبه، جز اين انتظار نداشتم. به سلامت داداش.
خيلي دلم ميخواست همونطوري بفرستمش بره،هيچي هم ازش تحويل نگيريم. ولي تو مودش نبودم.
پيتزاهه سرد بود، سيب زمينياش مزخرف.
در ضمن، اسم دوكونشون هم «زيتون» بود. خواستين سفراش بدين بخندين يهكم!
پي.اس: اين زكيها همشون (TM) دارن، فاكتور گرفتيم.برچسبها: عجیبا غریبا 0 نظرات
ببخشيد، ميشه يكي اين جملهها رو براي من به زير ديپلم ترجمه كنه كه بفهمم (http://tabnak.ir/fa/pages/?cid=119093):
مشاور معاون پارلماني رئيس جمهور گفت: روز شنبه تعطيل رسمي است و اين تعطيلي عموميت دارد.اما براي بخش خصوصي الزامي ندارد.
«عموميت دارد» and/or «الزامي ندارد» ؟!
البته ايشون توضيحات بيشتر هم دادن:
ايرج نديمي مشاور معاون پارلماني رئيس جمهور در گفتوگو با جام جم آنلاين با اشاره به اعلام تعطيلي يك روز بعد از عيد فطر از سوي دولت گفت: اين تعطيلي شامل حال همه مي شود و عموميت دارد.
حالا بگذريم، بريم جملهي بعدي:
وي با بيان اينكه با توجه به اينكه روز جمعه عيد فطر است، افزود: بنابراين كارمندان و همه كاركنان روز شنبه تعطيل هستند.
«باتوجه به اينكه روز جمعه عيد فطر است» بنابراين «كارمندان و همهي كاركنان روز شنبه تعطيل هستند»
اين جملهي سببي از نوع هشتم بود!
بازم بيخيال، ميرسيم به نتيجهگيري:
مشاور معاون پارلماني رئيس جمهور خاطرنشان كرد: اما براي بخش خصوصي الزامي و ممنوعيتي براي تعطيل نكردن بخش خصوصي در روز شنبه وجود ندارد.
خيييييييلي باحال بود انصافا. كاملا مقصود رو رسوند. لعلكم تعقلون.. (فقط آخرش يادش رفت بگه: and my cousin is handsome!!)
البته يه خبر ديگه هم بود كه ميخواستم به همراه تمام بد و بيراههايي كه بلدم اينجا بنويسمش كه به دلايل امنيتي منصرف شدم!
به ايميل كردنش براي برخي دوستان اكتفا كردم.
اين 2-3 روز تلويزيون اين شعر معلم رو خيلي پخش كرد. خيلي قشنگه. من كه خيلي دوستش دارم:
ديده بگشا اي به شهد مرگ نوشينت رضا
ديده بگشا بر عدم، اي هستي مستي فزا
ديده بگشا اي پس از سوء القضا حسن القضا
ديده بگشا از كرم، رنجور دردستان علي
بحر مرواريد غم، گنجور مردستان علي
ديده بگشا، رنج انسان بين و سيل اشك و آه
كبر پستان بين و جام جهل و فرجام گناه
تير و تركش، خون و آتش، اشك سركش، بيم چاه
ديده بگشا بر ستم در اين فريبستان علي
شمع شبهاي دژم، ماه غريبستان علي
ديده بگشا، نقش انسان ماند با جامي تهي
سوخت لاله، مرد ليلي، خشك شد سرو سهي
زاگهيمان جهل ماند و جهل ماند از آگهي
ديده بگشا اي صنم، اي ساقي مستان علي
تيره شد از بيش و كم آيينهي هستان علي
فقط صد افسوس كه تصاويرش رو اشتباه نشون ميداد.
خصوصا اونجايي كه گفت: كبر پستان بين و جام جهل و فرجام گناه….
پي.اس: يه زماني فكر ميكردم چهقدر راه هست بين آدم و غير آدم. اما اصلا راهي نيست. اصلا.
خداحافظ همين حالا…
همين حالا كه من تنهام…
خداحافظ به شرطي كه بفهمي تر شده چشمام …
خداحافظ كمي غمگين …
به ياد اونهمه ترديد….
به ياد آسموني كه منو از چشم تو ميديد ….
اگر گفتم خداحافظ، نه اينكه رفتنت سادهاست….
نه اينكه ميشه باور كرد، دوباره آخر جادهاست…
خداحافظ واسه اينكه نبندي دل به روياها….
بدوني بيتو و باتو همينه رسم اين دنيا….
خداحافظ، خداحافظ همين حالا……. خداحافظ
يهوقتايي خيلي بهخودم بدهكار ميشم. حس ميكنم سنگ رو برداشتم و انداختم ته چاه…
ديدن ناراحتيِ بقيه سخته. خصوصا اگر حس كني تو هم مقصري. يا حداقل تو ميتونستي نذاري اينطوري بشه.
يه وقتايي بهش حسوديم ميشه. خيلي….
يا ليتني، كنت معكم….
با اينكه ديروز تصميم گرفته بودم بعضي از مدلهام رو عوض كنم، و خيلي هم مصمم بودم، اما امروز بدجوري خورد تو ذوقم.
خيلي هم حال و حوصلهي كل كل نداشتم.
فقط گفتم: ممكنه بشه كاري كرد؟ گفت نه.
اومدم يهچيزي بگم، ديدم خوشحاله، گفتم بيخيال، بذار حال اونو نگيريم. تو دلم گفتم:
ما ز ياران چشم ياري داشتيم.
مادر ننهها باز stream رو بستن!
اصلا به هيچجاشون هم حساب نميكنن.
تف به قبر پدرتون.
پي.اس: خوب البته كه برحقاند. اينا همش نشونهاست، لعلكم تعقلون.
زكي(tm)!
CNNهم فيلتر شده! از بس كه دروغ ميگه.
خدا رو شكر كل شبكههاي خبري دنيا كه همهشون هم دروغگواند يكي-يكي دارن فيلتر ميشن و كم كم فقط ميمونه كيهان و فارسنيوز.
فقط نميدونم چرا بعضي وقتها ميريم با اين دروغگوها مصاحبه ميكنيم!؟در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها میشد. بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد. این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد.
سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند.
سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه.
خیلی باحاله، تلویزیون امسال برای ۲۲بهمن داره فقط از امام میگه!!
دیگه خیلی شلوغ کردن و زخمی شدن مردم و ریختن تو خیابونها و خلاصه هرچی که به ولایت وفیقه بهصورت مستقیم مربوط نیست نشون داده نمیشه. یا اگر هم نشون داده میشه تو حاشیه است.
و صد البته که همهی اینها اتفاقیه.
But every time I've seen this world change, it's always been for the worse.
Watch this movie if you’ve not so far. Specially these days.
اندر حکایت حکم محارب بودن بعضیها…
زن ملا مشغول پر کندن چند مرغ بود. گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را قاپید و فرار کرد. زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد. ملا از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: قرآن را بیاور! گربه تا این را شنید مرغ را انداخت و فرار کرد. گربه های دیگر دورش جمع شدند و با افسوس پرسیدند: تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی؟ گربه گفت: مگر نشنیدید گفت قرآن را بیاور؟ گربه ها گفتند قرآن کتاب آسمانی آنهاست به ما گربه ها چه ربطی دارد؟ گربه گفت اشتباه شما همین جاست ملا می خواست آیه ای پیدا کند و بگوید از این به بعد گوشت گربه حلال است و نسل مان را از روی زمین بردارد.
سلام بابا!!(R)