آخر هفته‌ی پرماجرا

پنجشنبه روز خیلی جالبی نبود. کلی کار داشتم که به هیچ‌کدومشون نرسیدم.

شب هم رفتم پیش محسن، هرچند جمعه صبح ساعت 6:30 با بچه‌ها دم درب شرکت قرار داشتیم که بریم آهار، اما حرف محمدحسین رو گوش ندادیم و تا ساعت 5 با محسن نشستیم به گپ زدن. فکر می‌کردم اگر تا صبح بشینم یه‌کم از کارای دانشگاه رو انجام می‍دم، اما خوب، نشد! نمی‌دونم چرا وقتی با این پسره می‌شینم، دلم می‌خواد هی فقط گپ بزنیم، بحث‌وجدل کنیم و  از این‌ور و اون‌ور بگیم…
شاید به‌این خاطره که ازش خیلی خوشم میاد! محسن آدم باهوشیه و پرانرژی. و البته بسیار بسیار سالم(امیدوارم این پست رو نخونه و به خودش نگیره که روش زیاد نشه!!!).
خلاصه ساعت 5 تازه پاشدم رفتم خونه که یه دوش بگیرم و وسایلم رو جمع کنم.

به شرکت که رسیدم فهمیدم که امروز روز خوبی خواهد بود. تقریبا تمام کسانی که از اومدنشون خوشحال می‌شدم، یا بهتر بگیم، همه‌ی کسانی که فکر می‌کردم با اومدنشون یه مسافرت دسته‌جمعی خوب خواهیم داشت اومده بودن. تعدادمون هم خیلی مناسب بود. کلا یه اتوبوس بودیم. نه خیلی زیاد که شلوغ-پلوغ بشه، نه خیلی کم که خیلی سفر دسته جمعی حساب نشه. البته جای بعضی‌ها خیلی خیلی خالی بود، از جمله این سعیدِ بی‌معرفت.

DSC08967 DSC09101

خلاصه ساعت حدود 7 راه افتادیم و ساعت 8 به آهار رسیدیم و اتوبوس رو ترک کردیم. تا ساعت 0 پیاده‌روی کردیم و رسیدیم به جایی که می‌خواستیم صبحانه بخوریم:

DSC08918

بعد مجددا حرکت کردیم و ساعت 1 تو یه‌جای خیلی باصفا نهار خوردیم. بچه‌ها با خودشون نهار آورده بودن:

DSC09022

آخرش هم یه سر رفتم سراغ آبشار و برگشتیم.

همین الان رسیدم خونه. بعد از 2شب نخوابیدن و بیش‍تر از 9ساعت پیاده‌روی، خیلی خسته‌ام. خیلی خسته.
البته چیزای دیگه هم هست که خیلی ذهنم رو مشغول کرده. مثلا یکی‌اش همین قضیه‌ی دانشگاه…

دیگه برم بخوابم که فردا صبحت باید راس 7:30 سر کلاس باشم@

5 نظرات:

سعيد گفت...

درمورد محسن كه راست گفتي، خودتم دست كمي از اون نداري!!!
جاي تو هم خالي بود، البته تو وايلد وادي!!!
انشاا.. برنامه هاي بعدي جبران ميكنم.

ناشناس گفت...

Beautiful wild flower, sth really scarce to find in nowadays life.

راوی گفت...

سعید تو که خالی بند نبودی!
و آره، کلا اردیبهشت خیلی فصل جالب‌انگیزیه. همه‌جا رنگی-رنگیه، البته همه‌جا به‌جز جاهایی معمولی که ما تو روز می‌ریم :(
آدم وقتی می‌ره این‌جاهارو می‌بینه، تازه یادش می‌افته که زندگی یه‌چیزای دیگه هم علاوه بر خونه و ماشین و دفتر کار و کامپیوتر و مشتری و دانشگاه داره!

ناشناس گفت...

Nature is chameleon enough to give us rest & pleasure when we need rest & pleasure.

راوی گفت...

yeh, and I wish I knew how to receive it!

ارسال یک نظر