این پروین اعتصامی هم ترکوندهها...
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت- هم پسر هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود
این دوا میخواستی آن یک پزشک
این غذایش آه بودی آن سرشک- این عسل میخواست آن یک شوربا این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی- دست بر هر خود پسندی میگشود تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر اسیری را روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد به وی- شب بهسوی خانه میآمد زبون قالب از نیرو تهی دل پر زخون
روز سائل بود و شب بیماردار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
- صبگاهی رفت و از اهل کرم کس ندانش نه پشیز و نه دِرم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنمود اما نه پایی نه سری- ناشمرده برزن و کویی نماند دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
سازوبرگ خانه برگشتن نداشت
- رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر
شد روان و گفت کهای حی قدیر- گر تو پیشاری به فضل خویش دست برگشایی هر گره کهایام بست
چون کنم یارب در این فصل شتا
من علیلم کودکانم ناشتا- میخرید این گندم ار یکجای کس هم عسل زان میخریدم هم عدس
آن عدس با شوربا میریختم
وان عسل با آب میآمیخنم- درد اگر باشد یکی دارو یکی است جان فدای او که درد او یکی است
بس گره بگشودهای از هر قبیل
این گره نیز بگشا ای جلیل
- این دعا میکرد و میپیمود راه ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده گندم ریخته- بااااانگ بر زد کهای خدای داد گر چون تو دانایی نمیداند مگر؟!؟!!
سالها نرد خدایی باختی
این گره را زانگره نشناختی؟!؟!- این چهکار است ای خدای شهر و ده فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند چو تو بینندهای
کهاین گره را برگشاید بندهای- تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را!؟!؟
هرچه در غربال دیدی بیختی!؟
هم عسل هم شوربا را ریختی؟!؟!؟- من تو را کی گفتم ای یار عزیز کهاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟!
ابلهی کردم که گفتم ای خدای!؟
گرتوانی این گره را برگشای!؟؟- آن گره را گر نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!؟!؟!!؟؟!
من خداوندی ندیدم زین نمط
ییییییک گره بگشودی و آن هم غلط؟!؟!؟!!!!!
- الغرض برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر- سجده کرد و گفت کهای ربودود من چه دانستم تو را حکمت چه بود!؟
هر بلایی کهاز تو آید رحمتی است
هر که را فقری دهی آن دولتیاست- تو بسی زاندیشه برتر بودهای هر چه فرمان است خود فرمودهای
زان به تاریکی گذاری بندهرا
تا ببیند آن رخ تابنده را- تیشه زان بر هر برگوبندم زنند تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب- هرکه مسکین و پریشان تو بود خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم خدای بیکسان- ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کانچه دارد زانِ توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را- اندر این پستی قضایم زان فکند تا تورا جویم، تورا خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز- من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر در دونان چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای- گندم را ریختی تا زر دهی رشتهام بردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
0 نظرات:
ارسال یک نظر