آدم هرچی در وصف بعضیها بگه کم گفته.
یکی از این بعضیها این شرکتهای خودرو سازی داخلی و خصوصا این ایرانخودروی **** **** است.
اون از دفعهی پیش که رفتم به اصطلاح تعمیرگاه مرکزی و اون داستان خرید لوازم و درگیریهای بعدیش که الان حوصلهی گفتنش رو ندارم، اینم از دیروز!
ولی نه، بذار اول اونو بگم، اون بامزهتر بود .
حدود دو-سه سال پیش بود، بعد از مدتها که این خودروی من رنگ تعمیرگاه رو ندیده بود و کم کم داشت راه رفتن یادش میرفت و به «خود نرو (یا شایدم نخودرو!)، بزور برو» تبدیل میشد، تصمیم گرفتم ببرش مرکز خدمات ایران خودرو.
از وجیه (خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه) یه پرس و جو کردم و اونم یه شمارهای داد که تماس بگیرم و وقت بگیرم*.
تماس گرفتم و بعد از کلی خواهش و التماس یه وقت از تعمیرگاه مرکزی رو برای یهروزی رزرو کردم.
صبح اون روز، رفتم اونجا و بعد از کلی صف وایستادن*، نوبتم شد.
مسئول پذیرش شروع کرد به پرسیدن مشکلات ماشین، منم از مهمتریناش شروع کردم، ماشین هم سرویس عمومی میخواست، هم یه چندتا اشکال داشت (که الان دقیقا یادم نیست چی بود):
لنتهای ترمز و باتری و شمعها و همهی فیلترها باید تعویض بشن، داشبور موقع حرکت صدا میده (گفت از دسته-موتوره)، موتور تنظیم میخواد و خلاصه داشتم همینجوری میشمردم که یهو اون رفیقمون گفت: بسه!
گفتم: ببخشید، شما باید بگید بسه؟!
- آره، دیگه نمیرسیم!!
- یعنی من باید امروز ببرمش، فردا دوباره وقت بگیرم بیارم؟!
- خود دانید..
خیلی بهم برخورد، گفتم «سرپرست تعمیرگاه کیه؟ میخوام با اون صحبت کنم.» یه بابایی رو نشون داد، یهکتی وایستاده بود، داشت آدامس میجویید و تسبیح رو دور دستش میچرخوند. رفتم جلو، گفتم «آقای فلانی (اسمش الان یادم نیست!) من مگه ماشین رو نیاوردم تعمیرگاه که مشکلاتش رفع بشه، خوب پس یعنی چی که نصفه قبول میکنن، میگه بقیش باشه بعدا. یعنی نباید همه مشکلاتم رو بگم تا حل کنن!؟»
طرف همونطور یهکتی، به خودش زحمت نداد دهنش رو کامل باز کنه، گفت: نچ!!!
وای که من چهقدر از اینجور جواب دادن بدم میآد و زور به فشارم میآره. ولی چیزی نگفتم (یعنی گفتم، ولی تو دلم گفتم، اینجا هم نمیتونم بگم).
خلاصه ماشین رو تحویل دادم و اومدم.
طرفای ظهر بود که بهم زنگ زدن، گفت اولا لنتهات تقریبا نواند، عوضشون کنم؟! گفتم آره، خدا پدر اونجای قبلی که برام عوض کرد رو بیامرزه، لنتها اصلا کار نمیکنن، میخوام وایستم باید در رو باز کنم پام رو بذارم رو زمین!
گفت، باشه، فقط یه چیز دیگه، ما باتری خوب ندارم، خودت بخر بیار!!!!
گفتم ای بابا، من باتری به اون سنگینی رو کولم کنم بیارم.! من که ماشین ندارم، انگار یادت رفته که ماشینم صبح گذاشتم اونجا؟!؟ ببینم، نکنه الان اونجا نیست؟!؟!
گفت ببین داداشه من، من برای خودت میگم، وگر نه من که ز..، نه ببخشید، وگرنه برای من که فرقی نداره.
گفتم ای بمیرم برای شماها که اینقدر مشتری مدارید...
زنگ زدم به مملی، که زود پاشو خودتو و بساطتو جمعوجور کن و ماشین رو بردار بیا دنبال من...
اون بندهخدا هم که همواره آماده به خدمت! نه نیاورد. اومد دنبالم و رفتیم باتری رو از خیابون زنجان خریدیم و راهی تعمیرگاه شدیم.
حالا داستان تازه از اینجا شروع میشه ولی چون خیلی طولانی شد، دیگه بقیهاش رو بعدا میگم، الان میخوام برم یهکم بخوابم.
=============================================
* خوب معلومه، هرجا تعداد بادجهباجهها کم باشه باید نوبت گرفت و صف وایستاد دیگه
2 نظرات:
به یک نکته خیلی مهم! در پستت برخوردم. و او این که "بادجه یا باجه! مسئله این است!".
بعد از کمی تحقیق و تفحص در اینترنت به این نتیجه دسیدم که بادجه به معنی بادگیر و این چیزا بوده و باجه محتملا می تونه مصغر همون باشه. پس سری به فرهنگ معین یک جلدی که تو خونه داشتم زدم و بالکل کلمه بادجه رو توی اون پیدا نکردم و باجه به همون معنای مصطلح رو توش پیدا کردم.
خطاب به خودم: اه اه اه! ملا نقطه گیر!!!(یا شایدم نقطه ای. این رو اگه فهمیدی به منم بگو)
ای بابا،
آدم ذهنش منحرف باشه همینه دیگه.
تو شیش کیلومتر پست، جرجیسو چسبیده!
ارسال یک نظر