این سعید یه وقتایی خیلی emailهای بامزه میفرسته.
این رو چند روز پیش فرستاده بود، ولی امروز که این Bitwised Phenomena: رو دیدم یهوویی یه ندایی اومد و گفت: «ایبراهوم، تو بیا این رو پست بهکن»:
یه بابایی در هنگام رانندگی، جلوی یه تیمارستان پنچر شد و شروع کرد به تعویض لاستیکش (البته لاستیک ماشینش).
وقتی چرخ پنچر رو در آورد و پیچها رو روی زمین گذاشت، یه ماشین دیگه از کنارش رد شد و باعث شد پیچها بیفتن توی جوب و آب ببرتشون
این رفیقمون هم موند که چیکار کنه، آخر هم راهی به ذهنش نرسید، در ماشینش رو قلف کرد و راه افتاد که بره چندتا پیچ بخره.
در همین حال یکی از دیوانه (دیوونه)های تیمارستان که داشت صحنه رو میدید، صدا زد و گفت: آقای برادر، بیا این درخت رو بخور، نه ببخشید، گفت بیا از این 3 چرخ دیگه، یکی یه پیچ باز کن، ببند به این چرخت، حداقل تا مغازهی پیچفروشی با ماشین برو!!!
این رفیقمون هم که «این حرف که در بادی امر زیاد بیجا و بیمعنی بهنظرش میاومد، کم-کم وقتی درست اون رو در زوایا و خفایای خاطر و مخیلهاش نشخوار کرد، معلوم شد که آنقدرها هم نامعقول نیست و نباید سرسری بگیرتش»(TM)، همینکار رو کرد.
آخرش که کارش تموم شد، دلش طاقت نیاورد و از دیوونهه پرسید: «خیلی ایدهی جالبی بود، عجیب نیست که تو رو توی تیمارستان نگه میدارن!؟»
دیوونه نگاهی کرد و گفت: «هی نوزو تو ماچ»، نه ببخشید اون مال پدرخوانده بود، دیوونه لبخندی زد و گفت:
خوب من اینجام چون دیوانهام، ولی احمق که نیستم!!!
2 نظرات:
باحال بود.
هرچند من چند جاشو نفهمیدم
D:
ولی خیلی قشنگ بود تمایز بین احمق بودن دیوونه بودن.
مگه شبکهاست که نفهمیدی :D
ارسال یک نظر